حوادث کربلا
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
واقعه
کربلا مجموعه رخدادهایی است که با
حرکت امام حسین (علیهالسلام) از مدینه به
مکه و سپس به کربلا آغاز شد و به صفآرایی سپاه
عبیدالله بن زیاد به فرماندهی
عمر بن سعد در برابر
کاروان امام حسین (علیهالسلام) و شهادت آن حضرت و یارانش در کربلا و اسارت
اهل بیت انجامید.
واقعه کربلا دلخراشترین فاجعه
تاریخ اسلام نزد
مسلمانان ـ به ویژه
شیعیان ـ است.
در روز هفتم
محرم، عمر
بن سعد نامهای از ابن زیاد دریافت نمود که در آن نوشته شده بود:
«اما بعد، میان
آب و
حسین (علیهالسلام) و یارانش جدایی افکن تا یک قطره از آن ننوشند؛ همانطور که با متقی پاکیزهخوی مظلوم،
امیرمؤمنان عثمان بن عفان چنین رفتار کردند».
چون این نامه به دست عمر
بن سعد رسید،
عمرو بن حجاج را نزد خود خواند و به او فرمان داد تا با پانصد سوار به کنار شریعه
فرات برود و مانع از رسیدن امام حسین (علیه
السلام) و یارانش به آب شوند.
پس از بسته شدن شریعه فرات، مردی به نام
عبیداللَّه بن ابیحصین ازدی (در
ارشاد شیخ مفید، نام او عبداللَّه
بن حصین ازدی ذکر شده است.)
که یکی از
مردان طایفه بجیلة بود، با صدای بلند فریاد زد: «ای حسین (علیه
السلام) این آب را میبینی که در صفا و زلالی چون
شکم آسمان است، به خدا قسم! قطرهای از آن را نخواهی چشید تا از تشنگی بمیری».
امام (علیهالسلام) با شنیدن این سخن دست به
دعا برداشت و فرمود: «خدایا! او را تشنهکام بمیران و هرگز او را نیامرز».
از
حمید بن مسلم نقل شده که میگفت: «به
خدا قسم! من پس از
واقعه کربلا در بیماری عبداللَّه
بن حصین ازدی، او را عیادت کردم و به خدایی که جز او خدایی نیست سوگند، او را در حالی دیدم که آب میخورد و چون شکمش پر میشد، آن را برمیگرداند و فریاد میزد: تشنهام، تشنهام و آنگاه باز آب
طلب میکرد و آن را میخورد تا شکمش پر میشد؛ پس دوباره آن را برمیگرداند و
[
از تشنگی فریاد میزد
]
پیوسته چنین بود تا جان داد».
در برخی منابع نقل شده که «پس از بسته شدن آب و شدت گرفتن تشنگی،
امام حسین (علیهالسلام) برادر خود ـ
عباس (علیهالسلام) ـ را به حضور طلبید و او را با سی سوار و بیست پیاده همراهِ بیست مشک به طلب آب فرستاد. آنان شبانه در حالی که
نافع بن هلال جملی با پرچم در پیشاپیش گروه در حرکت بود، به راه افتادند و خود را به شریعه فرات رساندند. عمرو
بن حجاج زبیدی که مأمور حراست از فرات بود، فریاد زد: «کیستی؟» نافع گفت: «از پسرعموهای تو؛ آمدهایم از این آب که ما را از آن منع کردهاید، بنوشیم». عمرو گفت: «گوارایت باد بنوش! ولی برای حسین (علیه
السلام) از این
آب مبر». نافع گفت: «لا والله! لا اشربی منه قطرة و الحسین (علیه
السلام) و من معه من آله و صحبه عطاشی؛ نه به خدا سوگند! قطرهای از آن آب نمینوشم؛ در حالی که حسین (علیه
السلام) و خاندان و یاران همراهش، همه تشنهاند». بعد از این گفتوگوی کوتاه، دیگر یاران و اصحاب امام (علیه
السلام) سر رسیدند. نافع فریاد زد: «ظرفها و مشکهایتان را پر کنید». عمرو
بن حجاج و یارانش به مقابله با یاران امام حسین (علیه
السلام) برخاستند. در این هنگام گروهی از یاران امام (علیه
السلام) مشکهای آب را پر کردند و گروهی دیگر چون قمر بنیهاشم (علیه
السلام) و نافع
بن هلال مشغول
جنگ شده، از آنان در برابر هجوم دشمنان محافظت میکردند تا بتوانند آب را به
سلامت به خیمهها برسانند. در این درگیری که با زخمی شدن یکی از یاران
عمرو بن حجاج خاتمه یافت، یاران امام (علیه
السلام) موفق شدند آب به خیمههای امام (علیه
السلام) برسانند».
با فرود آمدن پیدرپی لشکرها در اردوگاه عمر
بن سعد، امام حسین (علیه
السلام)
عمرو بن قرظه انصاری را نزد عمر
بن سعد فرستاد و به او پیغام داد که میخواهم امشب تو را در میان دو اردوگاه ملاقات کنم. شب هنگام، امام (علیه
السلام) و ابن سعد هر یک با همراهی بیست سوار به محل ملاقات آمدند؛ حضرت (علیه
السلام) به جز برادرش ـ
ابوالفضل العباس (علیهالسلام) ـ و فرزندش ـ
علیاکبر (علیهالسلام) ـ از سایر یاران خود خواست تا فاصله بگیرند. ابن سعد نیز فرزندش ـ حفص ـ و غلامش را نگاه داشت و به دیگران دستور داد تا عقب بروند. در این دیدار امام (علیه
السلام) به او فرمود: «عمر، وای بر تو! تو را چه میشود از خدایی که بازگشت همه ما به سوی اوست، نمیترسی که به
جنگ من آمدی؟ حال آنکه میدانی که من کیستم. از این خیال و اندیشه ناصواب درگذر و راهی که صلاح
دین و دنیای تو در آن است،
اختیار کن و به نزد من آی و خود را از این
ضلالت بیرون آور و بدین دنیای غدّار فریبنده که او چون من و تو بسیار دیده، مغرور نشو و یقین بدان که
سعادت و
سلامت تو در آنچه که میگویم است».
ابن سعد گفت: «راست گفتی؛ اما از آن میترسم که چون به نزد تو آیم،
[
عبیدالله
]
خانهام را خراب کند».
امام (علیهالسلام) فرمود: «من خانهای بهتر از آن، برای تو بنا میکنم.».
عمر گفت: «قطعه زمینی آباد و حاصلخیز دارم؛ میترسم که ابن زیاد آن را از دستم بگیرد و فرزندانم را از منفعت آن محروم سازد».
[[|امام حسین (علیه
السلام)]] فرمود: «من زمینی بهتر از آن، در
حجاز به تو میدهم».
عمر ساکت شد و دیگر سخنی نگفت.
امام (علیه
السلام) چون چنین دید، در حالی که میفرمود: «خداوند تو را هلاک سازد و در روز قیامت نیامرزد؛ امید دارم که به فضل خدا از گندم عراق نخوری» بازگشت.
عمر
بن سعد گفت: «ای حسین (علیه
السلام)! اگر گندم نباشد، جو هم میتوان خورد»! او این سخن را گفت و سپس به اردوگاه خود بازگشت.
گفتوگوهای مکرر امام (علیه
السلام) و ابنسعد، سه یا چهار بار تکرار شد.
در پایان یکی از این گفتوگوها، عمر
بن سعد طی نامهای خطاب به
عبیداللَّه بن زیاد چنین نوشت:
«اما بعد، همانا
خداوند آتش [
جنگ
]
را خاموش ساخت و پریشانی را برطرف نموده، کار این امت را به
صلاح آورد. اینک حسین (علیه
السلام) با من پیمان بست که از همانجا که آمده، به همانجا باز گردد یا به یکی از سرحدات بلاد
مسلمین برود و در حقوق و
تکالیف همانند دیگر مسلمانان بوده، در سود و زیان
مسلمانان شریک باشد، یا به نزد یزید برود تا هرچه یزید
حکم دهد، درباره او اجرا کنند و این مایه رضای شماست و صلاح امت است.
(بیتردید این مطلب دروغی بیش نبوده است. دروغی که حتی مورخان
اهل سنت هم در کتبشان هرچند به صورت تلویحی بر کذب آن اشاره داشته، آن را رد میکنند.)
چون عبیداللَّه نامه را خواند، گفت: «بهدرستی که این نامه مردی است که اندرزگوی امیر خویش و
مشفق قوم خویش است!»
[
و درصدد بود این پیشنهاد را بپذیرد
]
شمر بن ذیالجوشن که در مجلس بود، برخاست و گفت: «آیا اکنون که حسین (علیه
السلام) به سرزمین تو فرود آمده و کنار توست، این سخن را از او میپذیری؟ به خدا! اگر او از این سرزمین
[
به
سلامت]
برود و دست در دست تو ننهاده باشد، هر آیینه او نیرومندتر گردد و تو ناتوانتر خواهی شد، پس پیشنهادهای او را نپذیر؛ زیرا این کار نشان ضعف است. باید او و یارانش به حکم تو
تسلیم شوند. در این صورت اگر تو آنان را
کیفر کنی، تو بدان سزاوارتر خواهی بود و اگر هم از ایشان درگذری و
عفو کنی، باز هم
اختیار با توست. به خدا شنیدهام که
حسین (علیهالسلام) و عمر سعد میان دو اردوگاه مینشینند و بیشتر
شب را با هم سخن میگویند».
ابن زیاد گفت: «تدبیر نیکو همین است که تو گفتی». آنگاه عبیداللَّه
بن زیاد،
شمر بن ذیالجوشن را پیش خواند و گفت: «این نامه را پیش
عمر بن سعد ببر تا به حسین (علیه
السلام) و یارانش بگوید به
حکم من
تسلیم شوند، اگر پذیرفتند آنها را به
سلامت پیش من بفرستد و اگر نپذیرفتند با آنان بجنگد. اگر
[
عمر
بن سعد
]
جنگید، شنوا و مطیع او باش و اگر از جنگیدن خودداری ورزید، تو با حسین (علیه
السلام) بجنگ که سالار قوم تویی؛ سپس گردن پسر سعد را بزن و سرش را پیش من بفرست».
آنگاه عبیداللَّه نامهای به عمر
بن سعد نوشت بدین مضمون:
«اما بعد، من تو را به نزد حسین (علیه
السلام) نفرستادهام که با او با
مسامحه رفتار کنی و برای او آرزوی
سلامت و زنده ماندن داشته باشی و
شفیع او پیش من باشی، بنگر اگر حسین (علیه
السلام) و همراهانش به حکم من گردن نهادند
[
و با یزید بیعت کردند
]
ایشان را به
سلامت نزد من بفرست و اگر نپذیرفتند، بر آنان هجوم آور و خونشان را بریز و بدنهایشان را مثله کن؛ چراکه مستحق چنین کاری هستند. چون حسین (علیه
السلام) کشته شد، اسب بر سینه و پشت وی بتاز که او سرکش است و ستمکار!! و من گمان ندارم که این کار پس از
مرگ زیانی رساند؛ ولی من با خود عهد کردهام که اگر او را کشتم، با وی چنین کنم. پس اگر تو به این دستور عمل کردی، پاداش مردی فرمانبردار و مطیع را به تو میدهیم و اگر آن را نپذیری، دست از کار ما و لشکر ما بکش و
لشکر را به شمر
بن ذیالجوشن واگذار؛ زیرا ما او را امیر بر کار خود کردیم. و
السلام».
شمر
بن ذیالجوشن حرکت کرد و در بعد از ظهر روز پنجشنبه نهم
محرم سال شصت و یکم
هجرت پس از
نماز عصر همراه با فرمانی که عبیدالله به او داده بود، پیش عمر
بن سعد رسید و آن را تقدیم عمر
بن سعد کرد.
پسر سعد پس از خواندن نامه، شمر را مورد شماتت قرار داد و گفت: «تو را چه شده است؟ وای بر تو
خداوند آوارهات کند و آنچه را که برای من آوردهای، زشت گرداند؛ به خدا
قسم! میدانم که تو نگذاشتی که عبیدالله آنچه را که به او نوشته بودم، بپذیرد و کاری را که امید آن داشتم به صلاح آید، تباه کردی. به خدا! حسین (علیه
السلام)
تسلیم نمیشود؛ چراکه جان پدرش
[
علی (علیه
السلام)
]
در سینه اوست».
شمر گفت: «اکنون بگو چه خواهی کرد، آیا فرمان امیر را انجام میدهی و با دشمنش میجنگی؟ یا نه، در این صورت سپاه و لشکر را به من واگذار». عمر
بن سعد گفت: «نه؛ من خود عهدهدار این کار خواهم بود؛ تو امیر پیادگان باش».
نقل شده زمانی که شمر نامه را از
عبیدالله بن زیاد تحویل میگرفت، او و
عبدالله بن ابیالمحل ـ برادرزاده
امالبنین (سلاماللهعلیها) ـ به عبیدالله گفتند: «ای امیر! خواهرزادگان ما همراه با حسیناند، اگر
صلاح میبینی، نامه امانی برای آنها بنویس». عبیدالله پیشنهاد آنها را پذیرفت و به کاتب خود فرمان داد تا امان نامهای برای آنها بنویسند.
عبدالله
بن ابیالمحل اماننامه را به وسیله غلام خود ـ کزمان یا عرفان ـ به
کربلا فرستاد. او پس از ورود به کربلا متن اماننامه را برای فرزندان امالبنین (
سلاماللهعلیها)
قرائت کرد؛ اما فرزندان امالبنین (
سلاماللهعلیها) مخالفت کرده گفتند: ما را به امان شما حاجتی نیست، امان خدا از امان پسر
سمیه بهتر است.
در روایتی دیگر آمده که شمر خود اماننامه را گرفته، با خود به
کربلا آورد. او پس از ورود به کربلا و تقدیم نامه ابن زیاد به عمر
بن سعد، به اردوگاه سپاه
امام حسین (علیهالسلام) نزدیک شد و فریاد برآورد: «کجایند خواهرزادگان ما»؟
عباس (علیهالسلام) و برادرانش در نزد اباعبدالله الحسین (علیه
السلام) نشسته بودند. عباس (علیه
السلام) ساکت بود و جوابی به ندای شمر نمیداد.
امام (علیهالسلام) به حضرت عباس (علیه
السلام) فرمودند: «او را
اجابت کن؛ اگرچه فاسق باشد؛ همانا او از داییهای شماست».
عباس (علیه
السلام) و
عبدالله بن جعفر و
عثمان فرزندان
علی بن ابیطالب (علیهالسلام) بیرون آمدند و گفتند: «چه میخواهی؟» شمر به آنها گفت: «ای خواهرزادگان من! شما در امان هستید. من برای شما از عبیدالله امان گرفتهام»؛ اما عباس (علیه
السلام) و برادرانش متفقاً گفتند: «خدا تو و امان تو را لعنت کند. ما امان داشته باشیم و پسر دختر
پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) امان نداشته باشد».
پس از رد اماننامه، به سپاه عمر
بن سعد فرمان داده شد تا برای
جنگ آماده شوند؛ پس همگان سوار شدند. در شامگاه پنجشنبه نهم
محرم آماده نبرد با
حسین (علیهالسلام) و یارانش شدند.
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «حوادث کربلا»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۵/۳/۱۱.