حضرت اشموئیل
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
اشموئیل (
شموئیل، سموئیل) یکی از
پیامبران، از خاندان لاوی بود که برای راهنمایی و نجات
بنیاسرائیل پس از مغلوب شدن آنها به دست فلسطینیان، فرستاده شد. در طول چهل سال رنج و مشقت، توانست تا حدودی به وضع سیاسی بنیاسرائیل سر و سامانی بدهد و بیشتر آنها را از
بتپرستی و انحراف باز دارد.
خدای تعالی از خاندان لاوی پیغمبری به نام اسموئیل یا
شموئیل مبعوث فرمود آن پیغمبر الهی چنانکه گفتهاند، در طول چهل سال رنج و مشقت، توانست تا حدودی به وضع سیاسی بنیاسرائیل سر و سامانی بدهد و بیشتر آنها را از
بتپرستی و انحراف باز دارد. در لغتنامه
دهخدا در مورد این
پیامبر آمده: «پیغمبری از
یهود بود که
طالوت را به سلطنت بنیاسرائیل برگزید.» صاحب
حبیب السیر میآورد: «در وقتی که عالی نام امام مدبر بنیاسرائیل بود. اشمویل (علیهالسّلام) متولد گشت.
به اتفاق ائمه اخبار نسب آن پیغمبر بزرگوار به
لاوی بن یعقوب (علیهالسّلام) میپیوست. اما در نام پدر عالی مقامش خلاف است.»
محمد بن جریر طبری گوید: «نام پدر اشمویل، دیان بن علقمه بود.» و
حمدالله مستوفی و زمرهای دیگر از مورخین اسم او را بلقانا گفتهاند و مادر اشمویل عجوزهای بود عقیم به نام حنه و چنانچه در
معالم التنزیل مسطور است پیوسته آن عجوزه از حضرت واهب العطایا ولدی رشید میطلبید و در اواخر عمر درخواست او به اجابت رسید شمویل حامله شد و چون در درج
نبوت از صدف وجود او تولد نمود، حنه گفت: «سمع الله دعائی» و این لفظ به لغت عبری مرادف اشمویل است.
لاجرم آن جناب به این اسم موسوم شد و چون مدت چهل و هشت سال از عمر اشمویل (علیهالسّلام) درگذشت، به وصول مرتبه بلند رسالت مشرف گشت و بنیاسرائیل در غایت سرور و بهجت به وی گرویدند و به تجدید احکام شریعت موسوی پرداختند و از اشمویل (علیهالسّلام) التماس نمودند که برای ما پادشاهی تعیین فرمای تا در رکاب او با جباران
شام و
کافران خون آشام
جهاد و
قتال کنیم و اشمویل بعد از آن یازده سال مقتدای بنیاسرائیل بود. به موجب
وحی سماوی، طالوت را به سلطنت موسوم گردانید و طالوت به مقاتله جالوت که در آن زمان حاکم اهل طغیان بود رفته، جالوت به زخم سنگ
داود (علیهالسّلام) به
قتل رسید و طالوت مظفر و منصور مراجعت فرمود و مدت دعوت اشمویل به روایت امام محی السنه چهل سال و به قول طبری سی سال و به عقیده حمدالله مستوفی دوازده سال بود.
بنا به روایت اول عمر عزیزش هشتاد سال باشد و به قول ثانی هفتاد سال و به روایت ثالث پنجاه و دو سال. برخی "
اشموئیل" یا "
شموئیل" را از خاندان یعقوب پیامبر دانستهاند. برخی نیز
اشموئیل را همان اسماعیل، فرزند
حضرت ابراهیم دانستهاند. برخی نیز او را
یوشع بن نون بن افراثیم بن یوسف بن یعقوب گفتهاند.
در هر صورت، هیچ یک از نامبردگان با
حضرت موسی نسبت خویشاوندی نزدیکی نداشتهاند. گفته شده که «سموئیل» فرزند «القانا» از پیغمبران بنیاسرائیل بوده است این پیشوای روحانی در بحبوحه جنگ دامنهدار و مرگ انگیز بنیاسرائیل و مردم
فلسطین مبعوث به
نبوت شد و تمام بنیاسرائیل را از
شکنجه و
عذاب نجات بخشید.
قوم بنیاسرائیل از او درخواست کردند امیری بر آنها گمارد که به اذن
خدا باشد و به ریاست او با مردم فلسطین
جنگ کنند و داد دل بگیرند و حسابهای چندین ساله را تصفیه نمایند.
اشموئیل یا «سموئیل» گفت: «سیرت پادشان این است که دختران و پسران شما را به خدمت گیرند و به «خبازی» و «نجاری» و حرف دیگر مشغول نمایند و از مزارع و درختان شما (ده یک) گیرند و از شما
مالیات و اطاعت میخواهند.» بنیاسرائیل گفتند: «هر چه بخواهند متحمل میشویم به شرطی که داد ما از اهل فلسطین بگیرد و اراضی ما را مسترد دارد و ۴۴۰ نفر از اشراف ما را که
اسیر کردهاند برگرداند و صندوق عهد را به
غارت بردهاند برگردانند. ما همه برای جنگ و اطاعت حاضر و مهیا هستیم.»
«
اشموئیل» به آنها وعده داد که «برگردید به منازل خود به زودی
خداوند بر شما پادشاهی تعیین میفرماید که منظور شما را انجام میدهد.» و خداوند «طالوت» را به پادشاهی آنها برگزید. حضرت «
اشموئیل» در ۴۸ سالگی به پیغمبری مبعوث شد و به تجدید احکام شریعت موسی پرداخت. او یازده سال مقتدای بنیاسرائیل بود و ۵۶ سال عمر کرد. در حدود پنج کیلومتری شهر
ساوه جاده
بوئینزهرا مرقد مطهر حضرت «
اشموئیل» قرار دارد.
خداوند در
قرآن در مورد حضرت «
شموئیل» یا «سموئیل» چنین فرموده است: «واذکر فی کتاب اسماعیل انه کان صادق الوعد و کان رسولا ونبیا؛
و در این کتاب از اسماعیل یاد کن، زیرا که او درست وعده و فرستادهای پیامبر بود.» «
علامه مجلسی» از
حضرت امام رضا،
روایت میکند که فرمود: «حضرت «سموئیل» «
صادقالوعد» معرفی شده است. این «سموئیل» یا «اسمائیل» غیر از «اسمائیل» فرزند «ابراهیم» (علیهالسّلام) است و او پیغمبری بود که «
شموئیل» یا «سموئیل» هم میگفتند و قوم او به جرم دعوت و هدایت او را گرفتند و پوست سر و صورت او را کندند. «جبرئیل» بر او نازل شد و او را تسلیت داد و وعده عذاب قوم او را داد.»
وجه تسمیه او را به «صادقالوعد» نوشتهاند به قدری در وعده و میعاد وفادار بود که روزی عابدی نزد پادشاه میرفت به اسمائیل برخورد کرد و گفت: «همینجا باش تا من برگردم.» «سموئیل» تا یک سال همان جا ماند که
خلف وعده نکرده باشد. خداوند همانجا چشمههای آب جاری فرمود و گیاهانی رویاند و درختانی سبز فرمود.
عابد وعدهاش را فراموش کرد تا روزی که با پادشاه از آنجا گذشت و دید که «سموئیل» هنوز همانجا ایستاده گفت: «تو هنوز اینجا ایستادهای.» پاسخ داد: «تو گفتی بمان تا برگردم نخواستم با تو خلف عهد کرده باشم.» بدینسبب خداوند او را «صادق الوعد» خواند.
علامه طباطبایی میفرماید: «مفسرین در اینکه این اسماعیلی که در این
آیه از نام برده شده کیست اختلاف کردهاند، بیشتر آنها گفتهاند که او فرزند ابراهیم خلیلالرحمن است و اگر او را تنها نام برده و از اسحاق و یعقوب نام نبرده برای این بوده که نسبت به خصوص او عنایت داشته است.»
و بعضی گفتهاند
اسماعیل بن حزقیل یکی از انبیای بنیاسرائیل است، چون اگر فرزند ابراهیم بود میبایست اسحاق و یعقوب را هم نام میبرد. دلیلی که بیشتر مفسرین برای نظریه خود آوردهاند "که به خصوص اسماعیل عنایت داشته" حرف صحیحی نیست، زیرا اگر چنین بود جا داشت که نام وی را بعد از نام ابراهیم و قبل از داستان موسی ذکر کند نه بعد از داستان او. «و کان یامر اهله بالصلاة و الزکاة و کان عند ربه مرضیا؛ و خاندان خود را به نماز و زکات فرمان میداد و همواره نزد پروردگارش پسندیده (رفتار) بود.»
مراد از "اهل او" به طوری که از ظاهر لفظ بر میآید خواص از عترت و عشیره و قوم او است، بعضی گفتهاند مراد از اهل او امت او است. ولی سخنی است بدون دلیل. و مراد از "مرضی" بودن نزد پروردگارش این است که خود او پسندیده است نه عملش، همچنان که بعضی از مفسرین به همین معنا تفسیرش کردهاند، چون اطلاق لفظ با تقیید مخصوص رضای به عمل نمیسازد. داستان اسماعیل بن حزقیل پیغمبر جز در این دو آیه در جایی دیگر نیامده، تازه این دو آیه هم بنا به یک
تفسیر مربوط به او است، و بنابر آن خدای سبحان او را به ثنای جمیلی ستوده و صادق الوعد و آمر به معروف و مرضی درگاه خویش خوانده و فرموده که او رسولی نبی بوده است.
اما حدیثی که در کتاب
علل الشرائع به سند خود از
ابن ابی عمیر و
محمد بن سنان، از شخصی که نام برده، از
امام صادق (علیهالسّلام) روایت کرده که فرمود: «اسماعیلی که خدای (عزّوجلّ) در کتاب خود دربارهاش فرموده "و اذکر فی الکتاب اسماعیل انه کان صادق الوعد و کان رسولا نبیا" اسماعیل فرزند ابراهیم نیست بلکه پیغمبری دیگر از
انبیاء بوده که خدای (عزّوجلّ) به سوی قومش مبعوث نمود، و مردمش او را گرفته و پوست سر و رویش را کندند، پس فرشتهای نزدش آمده گفت: خدای (عزّوجلّ) مرا نزد تو فرستاد تا هر امری داری اطاعت کنم، گفت: من باید به دیگر انبیاء اقتداء داشته و آنان را اسوه خود قرار دهم.»
این معنا را به سند خود از
ابوبصیر از امام صادق (علیهالسّلام) نیز روایت کرده که در آخر آن آمده: «من باید
حسین (علیهالسّلام) را اسوه خود قرار دهم.» و در کتاب عیون به سند خود از سلیمان جعفری، از
امام رضا (علیهالسّلام) روایت کرده که فرمود: «هیچ میدانی چرا اسماعیل را صادق الوعد خواندند؟ عرض کردم: نه، نمیدانم. فرمود: با مردی وعده کرده بود، در همان موعد در آنجا حاضر شده تا یک سال به انتظارش نشست.»
این بیان در کتاب
کافی از ابن ابی عمیر از منصور بن حازم و از امام صادق (علیهالسّلام) روایت شده در کتاب
مجمع البیان نیز آن را بدون ذکر سند از آن جناب نقل کرده است و در
تفسیر قمی در ذیل آیه «و اذکر فی الکتاب اسماعیل انه کان صادق الوعد» آمده که امام فرمود: «اسماعیل وعدهای داده بود و یک سال منتظر دوستش نشست، و او اسماعیل پسر حزقیل بود وعدهای که آن جناب داده بوده مطلق بوده است، یعنی مقید نکرده که یک ساعت یا یک روز یا فلان مدت در آنجا منتظر میمانم، به همین جهت مقامی که از صدق و درستی داشته اقتضاء کرده که به این وعده مطلق وفا کند، و در جایی که معین نموده، بایستد تا رفیقش بیاید. صفت
وفاء مانند سایر صفات نفسانی از
حب،
اراده،
عزم،
ایمان،
ثقه و
تسلیم دارای مراتب مختلفی است که بر حسب اختلاف مراتب
علم و
یقین مختلف میشود، همانطور که یک مرتبه از ایمان با تمامی خطاها و گناهان میسازد که نازلترین مراتب آن است، و از آن به بعد مرتبه به مرتبه رو به تزاید و صفا نهاده تا به جایی میرسد که از هر شرک خفی خالص میگردد، و دیگر قلب به چیزی غیر از خدا تعلق پیدا نمیکند، حتی التفاتی هم به غیر خدا نمینماید، که این اعلا مراتب ایمان است، همچنین وفای به عهد هم دارای مراتبی است، یکی از مراتبش وفای قولی است، مثل اینکه قول بدهد که یک ساعت یا دو ساعت فلان جا منتظر بایستد، تا کار لازمتری پیدا شده او را از بیشتر ایستادن منصرف کند، این یک مرتبه از وفاء است، که عرفا آن را وفاء میخوانند، و از این مرتبه بالاتر این است که آن قدر بایستد تا عادتا از برگشتن طرف ناامید شود و اطلاق وعده را به یاس مقید سازد، و از این هم بالاتر اینکه اطلاق آن را حفظ نموده اینقدر بایستد تا طرف برگردد هر چند که طولانی شود، پس نفوس قوی که مراقب قول و فعل خود هستند هیچ وقت قولی نمیدهند مگر قولی که طاقت عمل به آن را داشته باشند و بتوانند با عمل آن را تصدیق کنند و همین که از زبانشان در آمد دیگر هیچ چیز از انفاذ آن بازشان نمیدارد.»
در روایت آمده که
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) به یکی از اصحاب خود وعده داد که در
مکه نزد خانه
کعبه منتظرش میباشد تا او برگردد، ولی آن مرد در پی کار خود رفته فراموش کرد برگردد، رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) سه روز در آنجا منتظر ماند تا خبر به آن مرد رسید، به
مسجد آمده عذرخواهی کرد. آری این مقام صدیقین است که هیچ سخنی نگویند مگر آنکه بدان عمل کنند.
زمانی که حضرت موسی (علیهالسّلام) به پیامبری رسید، قوم بنیاسرائیل زیر سلطه فرعونیان ضعیف و ناتوان شده بودند که با ظهور حضرت موسی (علیهالسّلام) و رهبری خردمندانه ایشان نجات یافتند و به
قدرت رسیدند. یکی از عوامل و اسباب قدرت آنها صندوقچه عهدی بود که خداوند به برکت پیامبرش به آنها بخشیده بود. در
احادیث و کتابهای تفسیر در مورد اینکه آن صندوقچه چه بوده است، گفته شده که این همان صندوقی بوده که مادر حضرت موسی (علیهالسّلام) فرزندش را در آن گذاشت و به دریا افکند. این صندوقچه در دستگاه
فرعون نگهداری شد که بعدها به دست بنیاسرائیل رسید و آنها به آن تبرک میجستند. حضرت موسی (علیهالسّلام) در آخرین روزهای حیات خود الواح مقدسی که احکام خدا بر آن نوشته شده بود، زره و یادگارهای دیگری را در آن گذاشت و به پیامبر بعد از خود یعنی «
یوشع بن نون» سپرد. بعدها قسمتی از یادگاریهای خاندان موسی و
هارون (علیهالسّلام) هم در این صندوقچه قرار داده شد.
علاوه بر این جنبههای تاریخی این صندوقچه دارای یک خاصیت معنوی بوده و اثرات روانی خاصی بر قوم بنیاسرائیل داشته است. که آن را نشانه استقلال و موجودیت خود میدانستند. آنها در هنگام نبرد این صندوقچه را جلو سپاه خود مانند یک پرچم حمل میکردند و با وجود آن، به نوعی اطمینان خاطر و قوت قلب دست یافته و پیروز میشدند. تا زمانی که این صندوقچه در میان بنیاسرائیل بود آنها با سربلندی زندگی میکردند اما آنها کم کم در اثر پیروزیهای پی در پی دچار
غرور شده و از نظر دینی ضعیف شدند، تن به قانونشکنی داده، دچار اختلاف شده و سرانجام از فلسطینیها شکست خوردند و صندوقچهای را که نشان وحدتشان بود از دست دادند. با از دست رفتن آن، آنها دچار اختلاف و تفرقه شده، قدرت و نفوذشان از بین رفته و خاتمه یافت.
کار به جایی رسید که پی در پی از دشمنان شکست میخوردند و در هر بار بسیاری از آنها توسط دشمنانشان از سرزمین خود بیرون رانده میشدند و فرزندانشان به
اسارت گرفته میشدند. سالهای سال، اوضاع بر همین منوال بود تا اینکه حضرت
اشموئیل برای نجات و هدایت آنها برانگیخته شد. بنیاسرائیل به او پناه آورده و از پیامبرشان خواستند که
رهبری و امیری برای کاروان آنها انتخاب کند که بتواند با رهبری خود در نبرد با
دشمن، آنها را پیروز سازد و عزت از دست رفتهشان را بازگرداند. حضرت
اشموئیل که بر ضعف و سستی همت قوم خود واقف بود، ابتدا از این کار سرباز زد و در جواب آنها گفت: اگر چنین شود مطمئنا شما از رهبر خود سرپیچی میکنید. اما زمانی که اصرار و پافشاری آنها را دیده خواسته آنها را نزد خداوند مطرح نمود.
خداوند در
قرآن در اینباره میفرماید: «الم تر الی الملا من بنیاسرائیل من بعد موسی اذ قالوا لنبی لهم ابعث لنا ملکا نقاتل فی سبیل الله قال هل عسیتم ان کتب علیکم القتال الا تقاتلوا قالوا و ما لنا الا نقاتل فی سبیل الله و قد اخرجنا من دیارنا و ابنائنا فلما کتب علیهم القتال تولوا الا قلیلا منهم و الله علیم بالظلمین؛ آیا آن سران بنیاسرائیل را پس از موسی ندیدی آنگاه که به پیامبر خویش گفتند: برای ما امیری بگمار تا در راه خدا
جهاد کنیم؟ گفت: آیا احتمال نمیدهید که اگر جهاد بر شما مقرر شد جهاد نکنید؟ گفتند: چگونه ممکن است که در راه خدا جهاد نکنیم در حالی که از دیارمان رانده شده و از فرزندان خود جدا افتادهایم. اما هنگامی که به جهاد دستور یافتند، جز اندکی از ایشان همه رویگردان شدند و خدا به ستمگران آگاه است.»
واژه "ملاء" در
لغت به معنی اشیاء یا اشخاصی است که چشم را پر میکند و شگفتی بیننده را برمیانگیزد، به همین جهت به جمعیت زیادی که دارای رای و
عقیده واحدی، باشند ملا گفته میشود، و نیز به اشراف و بزرگان هر
قوم و ملتی "ملا" میگویند، زیرا هر کدام از این دو گروه به خاطر کمیت یا کیفیت خاص خود چشم بیننده را پر میکند.
علامه طباطبایی میفرماید: «کلمه "ملا" به طوری که گفتهاند به معنای جماعتی از مردم است که بر یک نظریه اتفاق کردهاند و اگر چنین جمعیتی را ملا نامیدند برای این است که عظمت و ابهتشان چشم بیننده را پر میکند. و چنین جمعیتی از بنیاسرائیل به پیامبر خود گفتند: پادشاهی برای ما معین کن تا در تحت فرمانش در راه خدا بجنگیم، و از سیاق بر میآید که پادشاهی که تا آن روز بر آنان تسلط داشته همان
جالوت بوده، که در آنان به روشی رفتار کرده بود که همه شؤون حیاتی و استقلال و خانه و فرزند را از دست داده بودند و این گرفتاری بعد از نجاتشان از شر
آل فرعون بود، که شکنجهشان میکردند و خدا موسی (علیهالسّلام) را بر آنان مبعوث کرد، و بر آنان ولایت و سرپرستی داد، بعد از موسی ولایت ایشان را به اوصیای موسی وا گذاشت، بعد از این دورهها بود که گرفتار دیو جالوت شدند، و وقتی
ظلم جالوت به ایشان شدت یافت و فشار از طرف دستگاه جالوت بر ایشان زیاد شد، قوای باطنشان که رو به خمود گذاشته بود، بیدار شد، و تعصب تو سری خورده و ضعیفشان زنده گشت، در اینجا بود که بزرگان قوم از پیامبرشان درخواست میکنند پادشاهی برایشان برگزیند تا به وسیله او اختلافات داخلی خود را برطرف نموده و قوایشان را تمرکز دهند، و در تحت فرمان آن پادشاه، در راه خدا کارزار کنند. به هر حال این آیه اشاره به جمعیت زیادی از بنیاسرائیل میکند که یک صدا از پیامبر خویش تقاضای امیر و رهبری کردند تا بتوانند به فرماندهی او با جالوت که تمام حیثیت دینی و اجتماعی و اقتصادی آنها را به خطر افکنده بود پیکار کنند.»
قابل توجه اینکه آنها برای رفع تجاوز دشمن که ایشان را از سرزمینشان بیرون رانده بود، میخواستند مبارزه کنند، در عین حال نام آن را فی سبیل الله (در راه خدا گذاردند) از این تعبیر روشن میشود که آنچه به آزادی و نجات انسانها از اسارت و رفع ظلم کمک کند، "فی سبیل الله" محسوب میشود، علاوه بر این پیکار مزبور، جنبه دینی و مذهبی نیز داشت. بعضی نام این پیامبر را "شمعون" و بعضی "
اشموئیل"، و بعضی "یوشع"، ذکر کردهاند، ولی مشهور در میان مفسران همان
اشموئیل است که عربی آن اسماعیل میباشد، و از
امام باقر (علیهالسّلام) نیز در روایتی نقل شده است. به هر حال پیامبرشان که از وضع آنان نگران بود، و آنها را ثابت قدم در
عهد و
پیمان نمیدید به آنها گفت: «اگر دستور پیکار به شما داده شود شاید (سرپیچی کنید و) در راه خدا پیکار نکنید.» آنها در پاسخ گفتند: «چگونه ممکن است در راه خدا پیکار نکنیم در حالی که از خانه و فرزندانمان رانده شدیم شهرهای ما به وسیله دشمن اشغال و فرزندانمان
اسیر شدهاند.» و به این ترتیب اعلام وفاداری به عهد و پیمان خود کردند، ولی با این همه هیچ یک از نام خدا و فرمان او، حفظ استقلال و موجودیتشان، و آزادی فرزندان، نتوانست جلو پیمانشکنی آنها را بگیرد، و لذا در ادامه این آیه میخوانیم: «هنگامی که دستور پیکار به آنها داده شد جز عده کمی همگی سرپیچی کردند و خداوند به (احوال) ستمکاران آگاه است» و میشناسد و به آنها
کیفر میدهد. بعضی از مفسران، عده وفاداران را ۳۱۳ نفر نوشتهاند، همانند سربازان وفادار
اسلام در
جنگ بدر.
خداوند هم به ایشان
وحی فرمود که «ما طالوت را به پادشاهی آنها برگزیدیم»
اشموئیل عرض کرد که «خداوندا من طالوت را ندیده و نمیشناسم.» خداوند هم در جواب به ایشان وحی فرمود که: «ما ایشان را به جانب تو خواهیم فرستاد و هنگامی که او نزد تو آمد، فرماندهی را به او واگذار کن و پرچم جهاد را به دست او بسپار.» این ماجرا در
قرآن اینگونه گزارش شده است: «و قال لهم نبیهم ان الله قد بعث لکم طالوت ملکا؛ و پیامبرشان به آنها گفت: همانا خدا طالوت را به امیری شما برگماشت.»
آیه شریفه پاسخ پیامبر ایشان است و اگر وی تعیین فرماندهی را به خدای تعالی نسبت داده، خواسته است بنیاسرائیل را متوجه اشتباهشان کند، که تعیین فرماندهی را به پیامبرشان نسبت دادند، و گفتند: «تو یک پادشاه فرمانده برای ما معین کن» و نگفتند: از خدا در خواست کن فرماندهی برای ما معین کند، و قتال را بر ما
واجب سازد.
طالوت، مردی بلند قامت، تنومند، خوشاندام و بسیار زیرک و دانشمند و با تدبیر بود. برخی میگویند به خاطر طول قامت و بلندی قدش نام طالوت بر او نهاده بودند. او با پدرش در ساحل یک رودخانه زندگی میکرد و هیچگونه شهرتی نداشت. روزها چهارپایان پدرش را به چرا میبرد و کشاورزی میکرد. یک روز تعدادی از حیوانات او گم شدند و طالوت به همراه یکی از دوستانش در جستجوی آنها به راه افتاد تا اینکه آن دو به نزدیکی شهری به نام «صوف» رسیدند. دوست طالوت او را از وجود پیامبری به نام
اشموئیل در آن شهر باخبر کرد و به او پیشنهاد نمود که برای حل مشکلش به نزد او برود. طالوت نزد
اشموئیل رهسپار شد. همینکه چشم آن دو به هم افتاد، خدواند از طریق یک حس و
الهام درونی، به پیامبرش فهماند، که این همان جوانی است که از طرف خداوند برای فرماندهی جمعیت تعیین شده است. طالوت مشکلش را برای
اشموئیل بازگو کرد.
اشموئیل هم او را از نگرانی خارج نموده و از جایگاه دامهایش باخبر کرد و فرمود: «هم اکنون در راه دهکده رو به باغستان پدرت روانه هستند.»
پس از آن که خیال طالوت از بابت چهارپایانش آسوده گشت،
اشموئیل ماجرای وحی خداوند در مورد فرماندهی قوم بنیاسرائیل را برای او بیان کرد و به او گفت که: «خداوند تو را مامور نجات بنیاسرائیل فرموده است.» طالوت هم در کمال
حیرت و
تعجب، با خوش وقتی تمام فرمان خدا را پذیرفت.
خداوند میفرماید: «قالوا انی یکون له الملک علینا و نحن احق بالملک منه و لم یؤت سعة من المال؛ گفتند: از کجا او بر ما حکومت داشته باشد، حال آن که ما برای این امر شایستهتریم و او از مال دنیا چیزی ندارد؟»
بنیاسرائیل که برای فرمانده و رئیس لشکر امتیازاتی از نظر نسب و
ثروت لازم میدانستند و هیچکدام را در طالوت نمیدیدند در برابر این انتصاب سخت به حیرت افتادند زیرا به عقیده آنها وی نه از خاندان لاوی بود که سابقه
نبوت داشتند و نه از خاندان
یوسف و
یهودا که دارای سابقه حکومت بودند بلکه از خاندان "
بنیامین" گمنام بود و از نظر مالی تهیدست لذا به عنوان اعتراض گفتند «او چگونه میتواند بر ما حکومت کند ما از او سزاوارتریم؟!»
علامه طباطبایی میفرماید: «اینکه آن جناب نام آن فرمانده را برد و فهماند که او طالوت است باعث شد که از دو جهت اعتراض کنند، که این دو جهت به نظر آنان با سلطنت طالوت منافات داشته، و خدای تعالی یکی از آن دو جهت را از ایشان حکایت کرده که گفتند: "انی یکون له الملک علینا و نحن احق بالملک منه...؟ " و معلوم است که این اعتراض که به پیامبرشان کردند و در آن هیچ دلیلی بر اینکه طالوت، شایستگی سلطنت ندارد و خود آنان سزاوارترند، نیاوردند، گفتاری بوده که احتیاج به استدلال نداشته یعنی دلیلش امر روشنی بوده و آن امر روشن جز این نمیتواند باشد که بیت
نبوت و بیت سلطنت دو بیت و دو دودمان بوده در بنیاسرائیل که اهل آن دودمان همواره به آن فخر میکردهاند و طالوت از هیچیک از این دو بیت دو خاندان نبود و به عبارتی دیگر طالوت نه از خاندان سلطنت بود، و نه از خاندان
نبوت، و به همین جهت گفتند: او کجا و سلطنت کجا؟ خود ما سزاوارتر به سلطنت هستیم تا او، چون هم از دودمان نبوتیم و هم از دودمان سلطنت، و خدایی که ما را شایسته چنین افتخاری دانسته، چگونه راضی میشود آن را به دیگری انتقال دهد. و این گفتار یک ریشه اعتقادی داشته وگرنه ظاهرا اعتراضی بسیار بیجا است، و ریشه این گفتار این است که
یهود معتقد بودند که در کار خدا "
بداء"، "
نسخ" و "تغییری" نیست، و این سه از خدا محال است که
قرآن از ایشان حکایت کرده، که گفتند: "ید الله مغلولة غلت ایدیهم؛ دست خدا بسته است، دستشان بسته باد"
و پیامبرشان در پاسخ فرموده: "ان الله اصطفاه علیکم؛ خدا او را بر شما ترجیح داده"
پس این یکی از دو جهت اعتراض بنیاسرائیل بود.»
جهت دیگری که آن نیز به نظر ایشان منافات با سلطنت طالوت داشته همان است که در جمله: «و لم یؤت سعة من المال» آمده، چون طالوت مردی
فقیر بوده و به نظر بنیاسرائیل
سلطان باید مردی توانگر باشد، پیامبر آنان به این هم جواب داده به اینکه: «و زاده بسطة فی العلم و الجسم» یعنی سلطنت پول نمیخواهد، بلکه نیروی فکری و جسمی میخواهد، که طالوت هر دو را بیش از شما دارد.
۱. سیدمحمدحسین طباطبایی، ترجمه المیزان، جلد ۲، صفحه ۴۳۳- ۴۴۴، جلد ۱۴، صفحه ۸۵ - ۸۷.
۲. ناصر مکارم شیرازی، تفسیر نمونه، جلد ۲، صفحه ۲۳۴، ۲۴۶.
۳. سیدهاشم رسولی محلاتی، تاریخ انبیاء، صفحه ۴۹۸.
۴. ابوعلی فضل بن الحسن الطبرسی، مجمع البیان، جلد ۲، صفحه ۲۷۸.
۵. فاطمه آزادی نژاد، مقاله حضرت
اشموئیل و پادشاهی طالوت، مجله بشارت، فروردین و اردیبهشت ۱۳۸۶، شماره ۵۸.
پایگاه دائرةالمعارف طهور، برگرفته از مقاله «حضرت اشموئیل»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۶/۰۳/۰۷.