جغرافیای معرفتشناسی غرب
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
معرفتشناسی در
غرب، اطلاقها و کاربردهای گوناگونی یافته است؛ به گونهای که گاه موجب
ابهام میشود و فهم دقیق یک نظریه، یافتن مخاطب و تفاوت آن با دیگر دیدگاهها، بسیار دشوار میگردد.
پرسش آن است که آیا میتوان چشمانداز کلی از جریانهای معرفتشناسانه ارائه داد؛ به گونهای که ما را در یافتن موقف صاحب یک نظریه و رقیبان آن یاری رساند؟
نوشتار حاضر با
هدف یافتن پاسخ این پرسش صورت گرفته و گرایشهای مهم در این
حوزه را بازشناخته است. برای این منظور، بحثهای مرتبط با معرفتشناسی را به معرفتشناسی و فرامعرفتشناسی تقسیم کردهایم. معرفتشناسی را به مطلق و مقید و مطلق را به سنتی، مدرن و معاصر دستهبندی کردهایم اما هر سه دوره، به رغم تحولات متعدد، یک جریان غالب دارد که با
افلاطون آغاز شد و با دکارت و کانت بسط یافت و امروزه نیز با تعدیلهای بسیار، هوادارانی دارد.
این جریان، رقیبانی نیز داشته است که از مهمترین آنها، معرفتشناسی قارهای است که خود زیرمجموعههایی دارد. رقیب دیگر آن، معرفتشناسیهای طبیعتگرایانه است؛ همچون معرفتشناسی طبیعی شده، معرفتشناسی تکوینی، تکاملی و اعتمادگرا (دیدگاهی که بنا به دلایلی، در بحث برونگرایی نیز مطرح شده است). رقیب سوم معرفتشناسی تحلیلی، معرفتشناسی اجتماعی است که به اعتبار دیگری رقیب آن بهشمار میآید.
در ادامه، جریان معرفتشناسی تحلیلی را به درونگرایی و برونگرایی تقسیم کردهایم که نمونه برجسته درونگرایان، مبناگرایان و انسجامگرایان هستند و اعتمادگرایی و دیدگاه فضیلت محور، نمایندههایی از معرفتشناسی برونگرایانه هستند.
معرفتشناسی در غرب، گسترهای وسیع و تاریخی پرفرازونشیب داشته است. به دلیل همین گستردگی، تنوّع و قرائتهای مختلفی از معرفتشناسی پدید آمده است؛ به گونهای که درک دورنمای کلی معرفتشناسی و فهم هرکدام از نظریهها و جایگاه تاریخی صاحبان آنها
را با مشکل مواجه میسازد. در نتیجه، یافتن روابط منطقی میان این نظریهها نیز دشوار میگردد. بنابراین، پرسش آن است که آیا میتوان چشماندازی کلی از معرفتشناسی غرب و تنوع حاکم بر آن ارائه داد؟ آیا ارتباط منطقی بر این تنوع حاکم است یا نه، به گونهای که در پرتوی
آن، فهم بهتر هرکدام امکانپذیر گردد و جایگاه هریک از نظریهپردازان بزرگ روشن شود؟
اگر پاسخ مثبت است، این ارتباط چگونه است؟
نوشته حاضر میکوشد با استفاده از منابع موجود، دستهبندی را مطرح کند که دورنمایی از کلیت جغرافیای معرفتشناسی در غرب و دیدگاههای مطرح در این زمینه را ارائه نماید.
گفتنی است این نوشته به دلیل بیسابقه بودن و نبود مرزبندی دقیق در میان گرایشهای معرفتشناسانه، در عین حال که نمیتواند مدعی تمامیت این طرح باشد، میتواند راهنمایی برای یافتن و فهم بهتر نظریههای اساسی در این حوزه باشد؛ به ویژه اینکه کتابهایی در حوزه معرفتشناسی به فارسی ترجمه شده است که معمولاً نه
مخاطب و نه جایگاه نویسنده آن را میشناسیم و این میتواند مشکلاتی را پدید آورد. از سوی دیگر، وجوه
اشتراک و
افتراق دیدگاهها نیز متغیر است؛ بدین معنا که چه بسا دیدگاهی از جهتی با دیدگاهی مشترک باشد و در یک گروه جای گیرد، اما از جهتی دیگر، در گروه دیگری جای گیرد. به این اعتبار، میتوان تقسیمبندیهای مختلفی ارائه داد. افزون بر اینکه نگاه تاریخی نیز میتواند مشکل را دو چندان سازد. آنچه در این نوشته مورد نظر است، توجه به وجه غالب و ویژگیهای بارز یک دیدگاه است تا براساس آنها نموداری از حوزه کلان معرفتشناسی غرب ارائه شود؛ هرچند کوشیدهایم به دیدگاههای
مخالف نیز در حد امکان اشاره کنیم.
در حوزه کلان معرفتشناسی، هر نوع مباحثی که به «
معرفت» مربوط باشد طرح میشود؛ هرچند از مسائل آن علم هم نباشد، بلکه به اصل وجود آن رشته علمی ناظر باشد. البته امروزه برخی ازاندیشمندان غربی میان این نوع مسائل تفکیک کردهاند و بر این اساس، دو حوزه «معرفتشناسی» (خاص) و «فرامعرفتشناسی»met
epistemology) را مطرح کردهاند.
بنابراین، نخستین تقسیم مهم در معرفتشناسی غرب، تفکیک میان مسائل و مبادی معرفتشناسی است؛ بدین معنا که برخی از مسائل در واقع مسائل معرفتشناسی هستند، اما برخی دیگر، در زمره مبادی تصوری یا تصدیقی آن در اصطلاح
منطق
دانان و فیلسوفان مسلمان قرار دارند و طرح مباحث معرفتشناسانه بدون آنها ممکن نیست. از این رو، امروزه حوزه مرتبط دیگری را با عنوان «فرامعرفتشناسی» مطرح ساختهاند. به باور اینان، فرامعرفتشناسی درباره مباحثی است که در اصل جزء مسائل معرفتشناسی نیست؛ مثل بحث از انواع معرفتشناسی، به جای بحث از مسائل آن؛ (John L. Pollock and Joseph Cruz، Contemporary Theories of Knowledge، p. ۱۵) یعنی در واقع آن مسائل، جزء مسائلِ بنیادین در معرفتشناسی است؛ (Richard Fumerton، Metaepistemology and Skepticism، p. ۱) به گونهای که بدون آن برای طرح مباحث معرفتشناسی مجالی فراهم نمیشود.
به این بحث، در تاریخ معرفتشناسی کمتر توجه شده است، ولی به تازگی بسیاری آن را مطرح کردهاند. (از جمله میتوان از جان پولاک، ریچارد فومرتون نام برد)
مهمترین آنها، ریچارد فومرتن (Richard Fumerton) است. به اعتقاد وی همان تفکیکی را که فیلسوفان اخلاق میان «اخلاق هنجاری» (normative ethics) و «فرا ـ اخلاق» (meta-ethics) انجام دادهاند، میتوان در مباحث معرفتشناسی نیز انجام داد. از این رو، وی معرفتشناسی را به فرامعرفتشناسی و معرفتشناسی هنجاری (normative epistemology) تقسیم میکند.
به باور او، بسیاری از مباحث مطرح در معرفتشناسی، مباحث متعلق به حوزه فرامعرفتشناسی هستند؛ مثل
شکاکیت(Ibid. p. ۳). بنابر این نظر، تا زمانی که فیلسوفی نتواند شکاکیت را حل کند، برای مباحث معرفتشناسی مجالی فراهم نمیشود. از این رو، بر تقدم منطقی این بحث تاکید دارند (Ibid. p. ۲). البته تفکیک میان دو نوع شکاکیت، یعنی شکاکیت مطلق و شکاکیت محدود یا معتدل نیز لازم است. شکاکیت محدود که به حوزه یا مسائل خاصی ناظر است، نمیتواند در زمره
مبادی معرفتشناسی باشد؛ زیرا به رغم پذیرش این نوع شکاکیت، باز هم میتوان بحث معرفتشناسانه داشت و بیشتر، پس از تحلیل معرفت به مؤلفههای لازم و کافی آن مطرح میشود که آیا چنین معرفتی وجود دارد یا نه؟ امروزه معرفتشناسان بسیاری هستند که به نوعی دچار شکاکیت محدود و مقید هستند؛ در حالی که به بحث معرفتشناسانه نیز
میپردازند. آنچه میتواند
اصل وجود معرفتشناسی را نفی کند، شکاکیت مطلق است که با پذیرش آن، مجالی برای مباحث معرفتشاسانه نمیماند. (ریچار فومرتون نیز تفکیکهای میان انواع شکاکیت کرده است).
بنابراین، میتوان گفت فرامعرفتشناسی مجموعهای از مباحث درباره روش، تعریف، موضوع و رابطه معرفتشناسی با رشتههایی همچون
منطق، روانشناسی، علمالنفس و...، از جمله، انواع معرفتشناسی است.(از مصادیق فرامعرفتشناسی کاری است که ما در این نوشتار انجام دادهایم، یعنی مباحث مربوط به مبادی تصوری و تصدیقی معرفتشناسی) امروزه چندین بحث مهم را میتوان از مسائل فرامعرفتشناسی قرار داد؛ مثل شکاکیت، مسئله معیار(the problem of the criterion) و مرگ معرفتشناسی.(the death of epistemology)
در مقابل، مسائلی هستند که در زمره مباحث اصلی معرفتشناسی قرار دارند و یا گاه قرار دادهاند. این حوزه از نظر تاریخی و عمومیت آن، تنها یک شاخه اصلی یعنی معرفتشناسی تحلیلی، به معنای عام آن داشته است که در ادامه بدان خواهیم پرداخت.
در این حوزه از معرفتشناسی، به مسائل اصلی معرفتشناسی پرداخته میشود و میتوان آن را به مطلق و مقید تقسیم کرد؛ هرچند چنین تقسیمی معمولاً مطرح نمیشود.
منظور از معرفتشناسی مقید، آن نوع معرفتشناسی است که موضوع آن، گونه خاصی از معرفت است؛ در حالی که همان موضوع، جزء مباحث اصلی معرفتشناسی است (برخلاف فرامعرفتشناسی)؛ مثل معرفت دینی، اخلاقی، عرفانی، علوم طبیعی، علوم اجتماعی و مانند آن. بنابراین، معرفتشناسی در این حوزهها، به ارزشیابی معرفتهای خاص هرکدام میپردازد. مهمترین این حوزهها بدین قرارند:
۱. معرفتشناسی دینی یا معرفتشناسی دین؛ معرفتشناسی که موضوع آن، معرفتهایی درباره حوزه دین است؛
۲. معرفتشناسی اخلاق؛ این نوع معرفتشناسی، به بررسی مسائل معرفتشناختی حوزه
اخلاق میپردازد؛
۳. معرفتشناسی
ریاضی؛
۴. معرفتشناسی علوم اجتماعی؛
۵. معرفتشناسی علوم طبیعی؛
۶. معرفتشناسی عرفانی.
امروزه به تعداد رشتههای علوم، حوزههایی از معرفتشناسی مطرح است که پرداختن به همه آنها، هدف این نوشته نیست.
معرفتشناسی مطلق، آن نوع معرفتشناسی است که به مسائل اصلی معرفت شناسانه میپردازد و مباحث آن، به حوزه خاصی اختصاص ندارد. برای این قسم از معرفتشناسی، سه نوع و سه نحله کلی ذکر کردهاند
نخستین نوع آن، «معرفتشناسی قدما» است که بر آن، رویکرد «سنتی» نیز اطلاق شده است. این نوع از معرفتشناسی، در
یونان شکل گرفت و تا قرون وسطی رایج بود. از ویژگی این رویکرد آن است که معرفتشناسی را با معرفت میآغازد و در فرهنگ اسلامی نیز بدان توجه شده است.
معرفتشناسی «مدرن»، گرایش دیگری است که خاستگاه آن، آثار دکارت و
فلسفه جدید
اروپا است. از ویژگیهای مهم این رویکرد، آن است که با شک آغاز میکند اما معمولاً در شک نمیماند. از این رو، به «
شک دستوری» معروف است.
دکارت کوشید بر این اساس، معرفتشناسی دیگری را بنا نهد و آن را از آماج شکاکیت در امان
نگاه دارد.
«معرفتشناسی معاصر» رویکردی است که به فیلسوفان تجربی و کشورهای انگلیسی زبان اختصاص دارد. آنان با تحلیل معرفت و بحث درباره جامع و مانع بودن تعریف آن، به ارکان معرفت و امکان دستیابی به این نوع معرفت میپردازند.
بر این اساس کوشیدهاند مفهوم فلسفی و دقیقی از «
معرفت» ارائه دهند. آنچه امروز در غرب غلبه دارد، همین نوع رویکرد است.
بنابراین، نخستین تقسیم کلی در معرفتشناسی مطلق، تقسیم آن به سه دوره و نحله تاریخی یاد شده است. اما با نادیده گرفتن نگاه تاریخی، میتوان همه آنها را در ویژگی کلانتری مشترک دانست و آن، روش تحلیل و رویکرد پیشینی به معرفتشناسی است که در مقابل معرفتشناسیهای بعدی قرار دارد که هرگز این نوع رویکرد را برنمیتابند. با این اعتبار، همه رویکردهای پیشگفته را میتوان نوعی معرفتشناسی سنتی، تحلیلی یا هنجاری نامید؛ هرچند شخصیت برجسته آن، یعنی دکارت، امتیازهایی بااندیشمندان پیش و پس از خود دارد؛ چنانکه تفاوتهایی نیز در میان معرفتشناسان تحلیلی معاصر وجود دارد.
میتوان معرفتشناسی مطلق را، براساس یکسری ویژگیهای مشترک، جریان واحدی در نظر گرفت و براساس ملاک و معیار دیگری تقسیم کرد؛ یعنی در نظر گرفتن روش تحلیلی و نبود آن. به این اعتبار، جریانهای اصلی معرفتشناسی غرب عبارتند از: معرفتشناسی تحلیلی، معرفتشناسی قارهای، طبیعتگرایانه و معرفتشناسی اجتماعی که در ادامه به توضیح آنها میپردازیم.
معرفتشناسی تحلیلی (analytical epistemology) که گاه از آن با نام «معرفتشناسی هنجاری» (normative epistemology)(دایرهْْالمعارف فلسفی راتلج معرفتشناسی را به طبیعتگرایانه و هنجاری دستهبندی کرده است) نیز یاد میشود، تداوم معرفتشناسی است
که به «معرفتشناسی سنتی» (traditional epistemology) معروف است و شروع آن با
افلاطون است.(پل موزر و دیگران، درآمدی موضوعی بر معرفتشناسی معاصر، ترجمه رحمتالله رضایی، قم، انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی (رحمهاللهعلیه)، ۱۳۸۵ش) به طور کلی، میتوان گفت: «معرفتشناسی تحلیلی بر آن است که بر تحلیل روابط میان باورها تمرکز کند» (Ibid. vol. ۹، p. ۶۱۸). به عبارتی، معرفتشناسی تحلیلی، معرفتشناسیای است که مسائل هنجاری معرفتشناسانه را با تحلیل یا توضیح مفاهیم متعارف از
ارزش معرفتشناسانه حل میکند (Ibid. vol. ۲، p. ۳۹۷). این نوع معرفتشناسی، دارای ویژگیهایی است: نخست اینکه معرفت را به باور صادق موجه و... تحلیل میکنند. دوم اینکه برای حل مسائل معرفتشناسانه به علوم و دستاوردهای تجربی آن متوسل نمیشوند؛ یعنی معرفتشناسی را بهطور کلی، امری پیشینی (apriori) میدانند؛ هرچند به علم و دستاوردهای آن نیز توجه دارند؛ یعنی «نوع معرفتشناسیای که از آثار فیلسوفانی مانند افلاطون،
ارسطو،
دکارت، لاک، کانت و
راسل بهدست میآید، به مطالعه فلسفی ماهیت، منابع و قلمرو معرفت توصیه میکند. دو پیشزمینه مشترک این نوع معرفتشناسی عبارتند از:
[۱] اینکه معرفت، به طور
عام،
باور صادق موجه است؛
[۲] اینکه بررسی فلسفی معرفتشناسانه، مستلزم وجود معیارهای علمی جداگانه برای ارزیابی نیست».
میتوان این دو ویژگی را مهمترین ویژگی معرفتشناسی سنتی دانست. برخی دیگر، این ویژگیها را برای این نوع از معرفتشناسی بیان کردهاند، که گاه بر آن، «معرفتشناسی فراطبیعی» (super- naturalized epistemology) نیز اطلاق کردهاند: (حوزه کلان فلسفه تحلیلی در قرن بیستم)
۱. نخست اینکه این نوع از معرفتشناسی، مفهوم
خدا را به عرصه معرفتشناسی
وارد میکند که نمونه برجسته آن، معرفتشناسی دکارت است.
۲. دوم اینکه مفاهیم ارزشی، مثل دلایل
خوب، باور موجه و...، را مباحث معرفتشناسانه میدانستند و میگفتند این نوع از مسائل و ارزشها، فراتر از حقایقی هستند که علوم میتواند آنها را بررسی کند. از دید آنها، تقابلی میان ارزشهای معرفتشناختی و جهان
علم هست؛ یعنی حوزههایی وجود دارد که علم را نیز توان دسترسی به آنها نیست و باید معرفتشناسی به مطالعه درباره آنها بپردازد.
۳. ویژگی بسیار مهم دیگر که به باور نویسنده در
قرن بیستم بسیار نفوذ داشت، رویکرد راحتطلبانه به معرفتشناسی است؛ رویکردی که تصور میکرد معرفتشناسی تنها بر تاملات پیشینی اتکا دارد و در آن، از فنون تحلیل منطقی استفاده میشود.
بنابراین، به رغم تفاوتهای میان گرایشهای موجود در این معرفتشناسی، میتوان همه آنها را در یکسری ویژگی مشترک دانست. از این رو، همان معرفتشناسی که افلاطون و دیگران از آن بحث کردند، توسط برخی
فیلسوفان تحلیلی تداوم یافت(در دایرهْْالمعارف راتلج سه نوع هنجاری بودن از هم تفکیک شده است) که بیشتر، ویژگی تجربی داشتند و در کشورهای انگلیسی زبان، یعنی
انگلیس و
آمریکا ساکن بودند. به این دلیل است که این معرفتشناسی را امروزه به نام معرفتشناسی انگلیسی ـ آمریکایی نیز میشناسند.
معرفتشناسی سنتی یا تحلیلی، از نظر تاریخی از افلاطون تا دکارت، پیروان وی و فیلسوفان تجربی پساپوزیتیویسم، و از نظر روشی، عقلگرایان و تجربهگرایان غرب را دربر میگیرد (موزر و دیگران، درآمدی موضوعی بر معرفتشناسی معاصر، ۶۵) اما قدر مشترک تمام آنها، همان ویژگیهایی است که بیان شد؛ گرچه میزان علاقه آنان به علم و دخیل دانستن آن در عرصه معرفت متفاوت است.
این نوع معرفتشناسی بیشتر هنجاری است. هنجاری بودن، یعنی اینکه نوعی الزام و
تکلیف را متوجه معرفتشناس و
فیلسوف میسازد.از سوی دیگر، تمام گرایشهای طبیعتگرایانه که رقیب جدّی آنند، منکر هنجاری بودن نیستند. از این رو، نمیتوان هنجاری بودن را ملاک و معیار تمایز آن از دیگر اقسام معرفتشناسی قرار داد.
مسائلی که در اینگونه از معرفتشناسی مطرح است، عبارتند از: چیستی معرفت، انواع معرفت، منابع معرفت، ساختار معرفت، حدود معرفت، نحوه تحصیل معرفت و سازوکار آن و ارتباط میان باور، معرفت و توجیه.
بسیاری از منابع معرفتشناسی، به دلیل تسلط پیوسته رویکرد، بیشتر به این
قسم مباحث میپردازند. اما در میان آنها برخی مباحث از اهمیت بیشتری دارند که از آن جمله، تحلیل ماهیت معرفت و ساختار توجیه است.
این نوع از معرفتشناسی از گذشتههای دور، معرفت را به باور صادق موجه (justified true belief) تحلیل میکرده است. آنگاه بحث میکرده است که آیا شرایط یاد شده کافی است یا نه و اگر کافی نیست، چنانکه ادموند گتیه، ادموند (Edmund Getier) نشان داد، چه شرایط دیگری لازم است؟ برای یافتن پاسخ این پرسش، دیدگاههایی نیز مطرح شده است.
از دیگر مباحث مهم، بحث از ماهیت و ساختار توجیه است که در این زمینه دیدگاههای مشهوری مانند مبناگرایی (foundationalism) و انسجامگرایی (Coherenticism) مطرح میشوند. مبناگرایان کسانی هستند که به ساختار یک سویه معرفت باور دارند و ساختار توجیه را به بنایی تشبیه میکنند که بر پیساختهایی استوار است؛ بدون آنکه پیساختها، خود، بر چیز دیگری متکی باشند. امروزه قرائتهایی از آن ارائه شده است مانند مبناگرایی افراطی و
معتدل. (شبکه باور کواین در این راستاست)
اما انسجامگرایان ساختار معرفت را دو سویه میدانند. به نظر آنان، هیچ باوری نیست که در توجیه خود بر باور دیگری اتکا نداشته باشد. به بیانی دیگر، تمامی باورها در توجیه خود به همدیگر وابستهاند؛ یعنی به همان میزانی که موجب توجیه باورهای دیگر میشوند، خود نیز از آنها توجیه میپذیرند. بر این اساس، شبکهای از باور پدید میآید؛ به گونهای که کنار رفتن یکی از آنها، بر تمامی باورهای باقی مانده تاثیر میگذارد و آمدن یکی نیز همه را متاثر میسازد؛ چنانکه خود نیز از آنها تاثیر میپذیرد.بنابراین، توجیه یک باور به این است که ـ با تفسیرهایی که دارد با باور یا باورهای دیگر سازگاری داشته باشد.
همانگونه که گفتیم، این گونه معرفتشناسی در قرنهای هجدهم و نوزدهم بیشتر در فیلسوفان انگلیسی ـ آمریکایی منحصر بود که رویکرد تجربی داشتند. اما رقیبی در کشورهای
اروپایی یافت که با عنوان «معرفتشناسی قارهای» (continental epistemology)
شناخته میشود.
معرفتشناسی قارهای به تلاشهایی اشاره دارد که در قرنهای نوزدهم و بیستم در فلسفه فرانسه و آلمان صورت میگرفت.
نمونه این تلاشها، کوششهای هگل، مارکس و
نیچه است که هرکدام گونه دیگری از معرفتشناسی را پدید آوردند (Ibid. p. ۷۷). اما بیشتر آنها در قرن بسیتم گرایشهای زیر است (Ibid. p. ۷۸):
۱. پدیدارشناسی (phenomenology)؛
۲. نظریه انتقادی (critical theory)؛
۳. هرمنوتیک (hermenutics)؛
۴. پساساختارگرایی (post-structuralism)؛
۵. فمینیسم (feminism).
گاه افزون بر آن، از مکتب فرانکفورت (the Frankfurt school)، ساختارگرایی (structuralism) و برخی دیدگاههای دیگر نیز نام برده میشود که توضیح هر کدام مجال دیگری میخواهد. یافتن وجه جامع برای این مکتبها که خود تفاوتهای بسیار فاحشی نیز با همدیگر دارند، دشوار است. البته گفتهاند آنها معرفتشناسی را چنان آغاز میکردند که با معرفتشناسی کشورهای انگلیسی زبان تفاوت داشت.(مقاله «معرفتشناسی طبیعی شده» او در همین راستا است. گفتنی است این مقاله را آقای دکتر علی رضا قائمی نیا ترجمه و در مجله ذهن، ش اول، به چاپ رسانده است) به هرحال، فیلسوفان
اروپای پس از قرن هجدهم، روش دیگری را برای حل مسائل معرفتشناسی در نظر گرفتند و همین امر سبب شد معرفتشناسی آنان درقبال معرفتشناسی کشورهای انگلیسی زبان مطرح شود و رقیب آن به حساب آید.
رقیب دیگر معرفتشناسی تحلیلی، معرفتشناسی یا معرفتشناسیهای طبیعتگرایانه است. معرفتشناسی طبیعتگرایانه که ریشه انگلیسی دارد و پیشینه آن به هیوم بازمیگردد (Ibid.، vol. ۶، p. ۷۲۱)، بر آن است که معرفتشناسی پیوندی با علم (science) دارد. بنابراین، شایسته مینماید که رویکرد ما به معرفتشناسی، رویکرد علمی یا مورد تایید علم طبیعی باشد.
اما اینکه این پیوند چگونه است، روشن نیست (Ibid. p. ۷۲۴).
از سوی دیگر، منظور از «طبیعی»، نیز اختلافی است. آلن گولدمن برای «طبیعی» و از جمله «معرفتشناسی طبیعی» انواعی
آورده است:
الف) طبیعتگرایی افراطی (strong naturalism)
طبیعتگرایی افراطی، خود، به طبیعتگرایی علمی (scientific naturalism) و طبیعتگرایی تجربی (empirical naturalism) تقسیم میشود.
۱. طبیعتگرایی علمی بر آن است که معرفتشناسی شاخهای از علم دانسته شود. از این رو، آنچه اصالت دارد، علوم تجربی است. از این رو، روش مناسب برای معرفتشناسی نیز روش تجربی است. نماینده شاخص این جریان، کواین (Quine) است.
۲. طبیعتگرایی تجربی معتقد است توجیه معرفت کاملاً ناشی از روش تجربی است.
ب) طبیعتگرایی معتدل (Moderate Naturalism)
طبیعتگرایی معتدل را نیز به دو گروه تقسیم کردهاند:
۱. تضمین معرفتی ما ناشی از کارکرد فرایند روانشناسی است که سبب ایجاد باوری شده است.
۲. معرفتشناسی کردن، نیازمند کمک مناسب از سوی علم، به ویژه علوم شناختی
(Cognitive Sciences) است.
گرچه گولدمن تنها مصادیق افراطی نوع اول و معتدل نوع دوم را مشخص میکند، ادعای خود وی طبیعتگرایی معتدل نوع دوم است. بنابراین، نظریه علّی وی تنها برنیازمندی معرفتشناسی به علوم اصرار دارد (که خواهد آمد).
از سویدیگر، طبیعتگرایی را به «هستیشناسانه» (Ontological Naturalism) و «روششناسانه» (Methodological Naturalism) یا طبیعتگرایی را به «جایگزین» (Replacement Naturalism)، «تعاونی» (Cooperative Naturalism) و «جوهری» (Substantive Naturalism)، تقسیم کردهاند.(این نوع از معرفتشناسی سه اختلاف مهم با معرفتشناسی سنتی دارد، نخستین و مهمترین آن، همان ارتباط معرفتشناسی با علم است. دوم مواجهه با شکاک است که به نظر معرفتشناسی سنتی استفاده از علم در این راستا، مصادره به مطلوب است. سوم مسئله هنجاری بودن است که معرفتشناسان طبیعی، معمولاً خود آن را نمیپذیرد)
بنابراین، معرفتشناسی پیوندهای متعددی میتواند با علم داشته باشد و در نتیجه، معرفتشناسی طبیعتگرایانه نیز میتواند نمادهای مختلف بهدست آورد. افزون بر اینکه هرکدام از این نظریهپردازان، به رشته چشمانداز خاصی از علوم طبیعی نظر داشتهاند و براساس آن، درجه طبیعتگراییشان نیز متفاوت است. توجه به مصادیق معرفتشناسیهای طبیعتگرایانه، این امر را روشنی خواهد بخشید. بنابراین، رویکرد طبیعتگرایانه نیز میتواند گرایشهای گوناگونی را دربربگیرد.
در مجموع، میتوان چند ویژگی برای گرایشهای طبیعی برشمرد و بنابر نظریه «تشابهات خانوادگی» (Family Resemblences) ویتگنشتاین، آنها را معرفتشناسی طبیعتگرایانه نامید. این ویژگیها عبارتند از:
۱. معتقد باشد که ویژگی هنجاری معرفت به ویژگی طبیعی و غیرمعرفتی قابل تحویل است؛
۲. فاعل شناسا را به منزله یک عامل طبیعی بشناسد که در نتیجه آن، دستاوردهای معرفتی او نیز محصول طبیعی خواهد بود؛
۳. به علوم طبیعی
توسل جوید (Routledge Encyclopedia، vol. ۸، p. ۲۰۴-۵)؛ یعنی به طبیعتگرایی روشی روی آورد.
بنابراین، قدر مشترک همه این دیدگاهها،
الگو بودن علوم طبیعی در عرصه معرفتشناسی و تاسّی به آن در حل دشواریهای معرفتشناسی است.
به نظر بسیاری از این دیدگاهها، مانند معرفتشناسی طبیعی شده، اجتماعی و فمنیستی و همانند آنها، انسان پدیدهای است که در شرایط طبیعی باور میکند. بنابراین، باور، عملی غیراختیاری است و در نتیجه، نمیتوان هنجاری بودن را بر باورها اعمال کرد؛ در حالی که از اصول اساسی معرفتشناسی سنتی، اختیاری بودن باور (Linda T. Zagzebski، Virtues of The Mind، p. ۶۲) و در پی آن، هنجاری بودن آن است. اما به نظر طبیعتگرایان، چون انسان به عنوان فاعل شناسا یک پدیده طبیعی است، تنها روش
مشروع برای مطالعهاندیشهها و عقاید او، علوم طبیعی است. از این رو، از ویژگی غالب این گروه، نفی هنجاری بودن در معرفتشناسی است. نکته دیگر اینکه این گروه از معرفتشناسان معمولاً برونگرا هستند، هرچند استثنا نیز دارند. فیلسوفانی مثل جان پولاک (John Pollock) و دیوید سن (Davidson) در حالی که به طبیعتگرایی باور دارند، درونگرا نیز هستند. استثنای دیگر، معرفتشناسی تکوینی و همانند آن است که از نظر موضوعی از مباحث برونگرایی و درونگرایی بیرون هستند؛ زیرا بحث برونگرایی و درونگرایی هرگز برای آنان مطرح نیست.
همانگونه که گفته شد، معرفتشناسی طبیعتگرایانه شامل دیدگاههایی است که به مهمترین آنها اشاره میشود:
یکم ـ معرفتشناسی طبیعی شده
«معرفتشناسیطبیعی شده» دیدگاهی است که معرفتشناسی را شاخهایازعلوم میداند (A Companion To Epistemology، P. ۲۹۷). نماینده برجسته معرفتشناسی طبیعی شده، کواین است. ادعاهای کواین بر سه مسئله مبتنی است. نخستین آنها، کلگرایی (holism) است؛ یعنی تنها کلیت یک نظریه قابل آزمون تجربی است. دوم، مهمترین مسئله در معرفتشناسی، تعیین پیوند میان آن و علوم تجربی است. به باور او، معرفتشناسی، زاده علوم تجربی است و نه پیش از آن. مسئله سوم اینکه تنها دو شیوه برای مواجهه با مسائل وجود دارد؛ یکی مطالعه روانشناختی از چگونگی به وجود آوردن خروجیهای نظری از ورودیهای حسی؛ و دیگری، ساخت منطقی واژگان نظری بنابر دادههای حسی است. از آنجا که رویکرد دوم موفق نیست، شیوه مطالعه در روانشناسی منحصر میشود. بنابراین، معرفت پدیده طبیعی است و میبایست با روشهای طبیعی مطالعه شود. این دیدگاه، همان نظریهای است که به نظریه جایگزین (replacement thesis) نیز معروف است. بنابر این، قرائت از نظریه جایگزین، پاسخ مشروع هر نوع دانشی در اختیار علوم است.اما نظریه جایگزین قرائت معتدل نیز دارد که معتقد است علم و معرفتشناسی به پاسخی یگانه میرسند. از این رو، معرفتشناسی رشته بیهودهای است.
معرفتشناسی تکوینی، دیگر معرفتشناسی طبیعتگرایانه استکه با استفاده از دستاورهای روانشناسی پدید آمده است و ادعا میکند که میتواند با کمک روشهای روانشناسانه، فهم معرفت، به ویژه معرفت علمی (Scientific Knowledge) را امکانپذیر سازد.
بدین ترتیب، معرفتشناسی تکوینی نظریهای در باب تحول، تکامل، تکوین یا
تاریخ معرفت است.
بنیانگذار آن، مارک بالدوین (Mark Baldwin، ۱۸۶۱-۱۹۳۴) است، اما معروفترین فرد این دیدگاه ژان پیاژه (Jean Piaget، ۱۸۶۹-۱۹۸۰) است. پیاژه برخلاف تصور عمومی که به روانشناس
کودک و نوجوان شهره است، دغدغه اصلی خود را دغدغههای معرفتشناسانه میداند. به نظر او، بررسیهای روانشناسانه مقدمهای برای رسیدن به نتایج معرفتشناسانه هستند. پرسشهایی که برای او مطرح بودند عبارتند از: آیا معرفت واقعی قابل دستیابی است؟ اگر هست، منابع و خاستگاه آن چیست؟ آیا معرفت از طریق استدلال به دست میآید یا از طریق تجربه مستقیم جهان خارج؟ آیا رابطهای میان
فاعل شناسا و محیط وجود دارد؟
پیاژه دریافت که برای یافتن پاسخ پرسشهای فوق، روشهای فلسفی به تنهایی کافی نیست، بلکه روش دیگری لازم است و آن استفاده از روشهای علمی است. به باور او، روش علمی که کارآمد باشد، روانشناسی است. وی معتقد بود ریشه بسیاری از مسائل معرفتشناسانه، در روانشناسی کودک و نوع شکلگیری و پیدایش آن نهفته است. بنابراین، «
هدف معرفتشناسی تکوینی مطالعه خاستگاه انواع مختلف معرفت است که از ابتداییترین اشکال آن آغاز میشود و تحولات آن را تا سطوح آخرین پیمیگیرد تا سرانجام بهاندیشه علمی بینجامد.» توجه به این خاستگاه، به تبیین معنای معرفت کمک میرساند.(اصطلاح معرفتشناسی منطقی میتواند اصطلاح دیگری برای معرفتشناسی سنتی باشد) از نظر وی، خطای معرفتشناسی سنتی نیز در همین مسئله بود. برای این منظور، کوشید نحوه رویش (growth) و پویش (development) معرفت را در کودکان مطالعه کند.
وی معرفت را به معرفت فردی (individual) و جمعی (collective) تقسیم میکرد. برای مطالعه معرفت فردی از روش روانیـ تکوینی (psycho-genetic) بهره میبرد و برای
تحقیق درباره معرفت جمعی، از روش تاریخی ـ انتقادی (historico-critical) سود میجست (Ibid. p. ۲۱۰).
بنابراین، معرفتشناسی تکوینی به دو مسئله اساسی میپردازد: رویش (تکوین و پیدایش) و پویش (
تحول) معرفت. در حوزه رویش، وی خاستگاه تکوینی (Ontogenesis) معرفت را در فرد از زمان تولد تا هنگام مرگ میداند. هدف او از این بررسی، یافتن خاستگاه تکوینی، یعنی خاستگاه روانشناختی (Psychogenesis) معرفت است. (از همین جا، تفاوت میان معرفتشناسی تکوینی و تکاملی نیز روشن میشود؛ زیرا معرفتشناسی تکاملی به خاستگاه شناختی (Cognogenesis) معرفت توجه دارد). (بررسی معرفتشناسی تکوینی: گرایشهای نوپیاژهای در: تازههای علوم شناختی، سال اول، شماره چهارم) به باور او، معرفت تصویری منفعالانه از
حقیقت نیست، بلکه فعالیتی
فعالانه است؛ یعنی ایجاد نظامی کمابیش همسان با حقیقت که با آن تناظر ساختاری داشته باشد (Piaget، Genetic Epistemology، p. ۱۵). مهم، کشف این ساختار و تطبیق آن است.
برای پیاژه دو روش برای مطالعه معرفت قابل پذیرش نبود: روش عقلی محض و روش پوزیتیویستی (که تقابل اصلی او با این دیدگاه است)؛ زیرا به زعم او، این روشها سبب میشوند تا مرز قاطع میان علم و فلسفه، در روش و موضوع، پدید آید و در نتیجه، داد و ستد میان آن دو صورت نگیرد. اما اگر این پیشفرض پژوهش را برداریم، میتوانیم با روشهای علمی به تحقیق در
حوزه فلسفی نیز بپردازیم و بلکه باید از آنها سود جست (Ibid). اما در حوزه پویش، وی، برخلاف معرفتشناسی منطقی، به پویایی معرفت باور داشت و معتقد بود معرفت بنابر دورههای حیات
انسان، تحول و تکاملی را پشتسرمیگذارد که مطالعه آن به حل مسائل معرفتشناسانه کمک میکند. وی از تحولات شناختی کودک و تحول تاریخی فرهنگ به مثابه بنیاد نظریههای در راستای فهم ماهیت معرفت فرد و جامعه استفاده میکند. از این رو، نظریه معرفتشناختی وی را، نظریهای تاریخ محور (historicist) نامیدهاند (Ibid). بدین ترتیب، وی پل ارتباطی میان
فلسفه و علم برقرار میکرد؛ بدون اینکه به گرایش پوزیتیویستی تمایلی نشان دهد.
وجه امتیاز معرفتشناسی تکوینی در عین داشتن وجه اشتراکشان با معرفتشناسی طبیعی شده، در این است که پیاژه تنها توصیه میکند که روانشناسی را باید جدّی گرفت، (البته برخی معتقدند به رغم ارتباط معرفتشناسی تکاملی و معرفتشناسی طبیعی شده، لزوما نمیتوان معرفتشناسی تکاملی را طبیعی دانست، هرچند هر دو نظریه سنتی را مردود میدانند و بر نقش شواهد علمی در معرفتشناسی تاکید دارند) نه اینکه مدعی جایگزینی روانشناسی به جای معرفتشناسی
تحلیلی باشد.
معرفتشناسی تکاملی نوعی معرفتشناسی طبیعتگرایانه است که به ارتباط مهم میان رویش معرفت و تکامل زیستی انسان باور دارد (A Companion To Epistemology، ۱۲۲) و مدعی است که تحول و تکامل معرفت بشری از طریق فرایند انتخاب طبیعی (natural selection) صورت میپذیرد. بهترین نمونه آن، نظریه انتخاب طبیعی زیستشناسانه
داروین است
(Ibid، P. ۱۲۲). مخاطب این معرفتشناسی نیز معرفتشناسی تحلیلی است. پرسشهای اصلی آن است که ساختارها و نظریهها در جریان تاریخ انواع علم، چگونه تغییر و و تحول مییابد؟ آیا میتوان تکامل شناختی و علمی را چونان تداوم تکامل زیستی دانست؟
ریشه این نظریه به زیستشناسی قرن نوزدهم و فیلسوفان اجتماعی همچون داروین (Darwin)، اسپنسر (Spencer)، ویلیام جمیز James) (William و دیگران بازمیگردد. اما
آثار مهم در معرفتشناسی تکاملی موجود، از آنِ کونراد لورنز ۱۹۷۷م (Konrad Lorenz)، دونالد کمبل ۱۹۷۴م (Donald Campbell)، کارل پوپر ۱۹۷۲، ۱۹۸۴م (Karl Popper) و استفن تولمین ۱۹۶۷، ۱۹۷۲م (Stephen Toulmin) است. اما این اصطلاح را روانشناس اجتماعی، کمبل، به کار برده است.
براساس
نظریه داروین، انسان محصول تحولات تکاملی و طبیعی است. از این رو، توانایی و قابلیتهای او و از جمله شناخت آدمی نیز محصول همین تحولات طبیعی است. به دیگر سخن، رویش و تحول معرفت به نوع تحول زیستی انسان وابسته است. در نتیجه، باید مسائل معرفتشناسانه را از منظر نظریه تکامل بررسی کرد.
این نظریه، دو قرائت دارد. قرائت نخست آن است که نظریه تکامل زیستی، تمثیلی است که الگویی در اختیار ما مینهد. بنابراین قرائت، نظریه تکامل، نقش الگویی دارد. از این رو، معرفتشناسی تکاملی میتواند درست باشد؛ حتی اگر نظریه
خلقت را بپذیریم و نظریه تکامل زیستی را رد کنیم. به نظر پوپر و تولمین وهاکسلی، (از جمله اشکالهای وارد بر این تفسیر، آن است که قیاس یاد شده معالفارق است)
همانگونه که رقابت برای بقا میان ارگانیسم وجود دارد که به انتخاب مناسبترین موجود میانجامد، میان افکار و ایدههای علمی نیز چنین رقابتی وجود دارد که موجب انتخاب مناسبترین ایده میشود. بنابر آن، پیدایش معرفت امری بیرون از اختیار انسان است؛ زیرا انتخاب طبیعی زیستی عامل تغییر و تحول و انتخاب معرفتی انسان است.(برابر این تفسیر، چه بسا قضیهای مانند ۱۲= ۷+۵ از نظر تبارزایی و تکاملی پسینی باشد، اما به اعتبار هستی زایی پیشینی باشد. لورنز معتقد بود قضیه ترکیبی پیشینی کانت از این طریق است که تفسیر میشود.)
تفسیر دوم آن است که تکامل زیستی، نه یک تشبیه و
تمثیل، بلکه منظور از آن، معنای حقیقی آن است. بنابراین تفسیر، نوع فکر واندیشه ما به تکامل زیستی وابسته است. در واقع، مبانی قوانین ضروری منطقی و ریاضی در این حقیقت نهفته است که اجداد و نیاکان ما چه موجوداتی باشند. از این رو، آنچه به معرفت ما جهت میدهد، پیشینه زیستی ماست. در نتیجه، این نظریه رویکرد مادهگرایانه در قبال
ذهن برمیگزیند و متناسب با آن، تفسیری از معرفت ارائه میدهد. پیشفرض اساسی این دیدگاه، برخلاف دیدگاه نخست درستی نظریه تکامل زیستی است. البته برخی هم میکوشند میان
تفسیر تشبیهی و حقیقی تکامل زیستی جمع کنند.
اعتمادگرایی (reliablism)، رقیب دیگر نظریه باور صادق موجه، معتقد است زمانی یک باور، معرفت خواهد بود که ارتباط قابل اعتمادی با صدق داشته باشد. به بیان دیگر، آنچه برای آنان مطرح بود، «قابلیت اعتماد» بود. پیشینه این دیدگاه به فرانگ رمزی (Frank Ramsey) در سال ۱۹۳۱م بازمیگردد. پس از آن، پی. آنگر (P. Unger) در سال ۱۹۶۸م. و آرمسترانگ (David Armstrong) در سال ۱۹۷۳م آن را مطرح کردند. نتیجه، اعتمادگرایی بود که بر فرایند قابل اعتماد در باب توجیه و معرفت تاکید دارد. اعتمادگرایی، گاه در باب توجیه مطرح میشود که نظریهای برونگرایانه در قبال دیدگاههای درونگرایانه است که در ادامه به آن خواهیم پرداخت. این نوع از اعتمادگرایی دو تفسیر مهم دارد. برخی در تفسیر توجیه، بر «دال قابل اعتماد» (reliabl indicator) و برخی دیگر بر «فرایند قابل اعتماد» (reliabl process) تاکید دارند. تفسیر نخست بر آن است که توجیه یک باور به قابل
اعتماد بودن دلایل آن است، اما تفسیر دوم بر قابل اعتماد بودن فرایند روانشناختی که به معرفت میانجامد تاکید دارد. این تفسیر، همان نظریه علّی درباب توجیه است که آلن گولدمن آن را پذیرفته بود.
اما اعتمادگرایی گاه در بحث معرفت مطرح میشود که به این اعتبار، میتوان آن را نوعی نظریه معرفتشناختی در قبال دیدگاه سنتی دانست. از این نظر، اعتمادگرایی نوعی معرفتشناسی طبیعتگرایانه دانسته شده است. چون معتقد است ویژگیهای معرفتشناسانه هنجاری را میتوان به ویژگیهای طبیعی و غیرمعرفتی فروکاست. افزون برآن،
فاعل شناسا را نیز عنصر طبیعی میداند و به علوم طبیعی متوسل میشود؛ به باور برخی، معرفتشناسی فردگرایانه با علوم شناختی و معرفتشناسی اجتماعی با علوم اجتماعی ارتباط دارد که معرفت را در بستر اجتماعی و نهادی آن مطالعه میکند. یعنی دست کم، سه ویژگی از ویژگیهای پیشگفته را داراست.
از جمله معرفتشناسیهای برونگرایانه، اما هنجاری که به اعتبار دیگری رقیب معرفتشناسی تحلیلیاند، معرفتشناسی اجتماعی است که در تقابل با معرفتشناسی فردگرایانه (individual) قرار دارد. این رویکرد، به مطالعه روابط میان ارتباطات، علایق اجتماعی و نهادها در معرفت میپردازد. به این اعتبار، میتوان معرفتشناسی را به فردی و اجتماعی تقسیم کرد.
معرفتشناسی اجتماعی در پی پاسخ به این پرسش است که آیا معرفت، ویژگی افراد جدای از محیط اجتماعی آنهاست، یا اینکه محیط اجتماعی بر معرفتهای فرد تاثیر میگذارد و اگر تاثیر میگذارد، این تاثیر تا چه میزان است؟ آیا لازم است فاعل شناسا ارتباطی با محیط اجتماعی داشته باشد و چگونه میتوان تلاشهای برای معرفت را سامان داد؟
خاستگاه معرفتشناسی اجتماعی، جامعهشناسی معرفت، فیلسوفان فمنیست در
علم و معرفتشناسی طبیعی شده است.(اثر معروف او که نقش زیادی در این عرصه داشت، چنین است: ساختار انقلاب علمی، ترجمه: احمد آرام) پیشینه تاریخی این دیدگاه، به فیلسوف
قرن هجدهم، تامس رید بازمیگردد. معرفتشناسان سنتی به روابط اجتماعی توجه نداشتند و از این رو،
برخی معرفتها را معرفت درجه دوم میدانستند، ولی توماس رید معرفتهای حاصل از عوامل اجتماعی را دارای جایگاه معرفتشناسی دست اول دانست. پس از آن، تامس کوهن
نقش اصلی را داشت.
برای یافتن پاسخ پرسشهای پیشین، موضوعهایی مطرح شدند که عبارتند از: (۱) نقش شرایط اجتماعی در معرفت افراد؛ (۲) سازماندهی عمل شناختی؛ (۳) ماهیت معرفت جمعی. موضوع نخست به این بحث میپردازد که آیا شرایط اجتماعی تاثیری در معرفت افراد دارد یا نه؟ موضوع دوم در پی سازماندهی علم شناختی افراد است؛ یعنی آیا افرادی که در یک جامعه زندگی میکنند، تکلیف و مسئولیتی در قبال نشر معرفت به همدیگر دارد یانه؟ اما موضوع سوم بررسی میکند که آیا معرفت فرد، حاصل جمع معرفت افراد است یا چیزی بیش از آن دارد (Ibid). به سبب همینگونه بحثها، برخی آن را میان رشتهای از فلسفه، جامعهشناسی، روانشناسی و رشتههای دیگر میدانند.
درباره موضوع نخست، مهمترین بحث، گواهی (testimony) است که هویت برونی و اجتماعی دارد. فردگرایان یعنی فردگرایی افراطی (Strong Individualism) مانند جان لاک، معتقدند گواهی یا هیچ نقشی ندارد؛ یا اگر نقش دارد، باید سرانجام به واسطه باور مستقیم خود فرد توجیه گردد؛ یعنی فردگرایی معتدل (Weak Individualism). لازمه این دیدگاه آن است که اجماعِ نه تنها یک جامعه، بلکه کل بشریت بر یک امری، نمیتواند آن را برای انسانی توجیه کند، مگر اینکه خودش به آن باور رسیده باشد. اما معرفتشناسان اجتماعی معتقدند معرفتهای حاصل از عوامل اجتماعی، نه تنها همان جایگاه درجه اول را دارد، بلکه گروهها و نهادهای اجتماعی نیز از معرفتی برخوردارند. این شاخه با حوزه دیگری، یعنی جامعهشناسی معرفت پیوند نزدیکی دارد.
اما معرفتشناسی اجتماعی، زیرمجموعهای نیز دارد که معرفتشناسی فمینیستی است. از این رو، معرفتشناسی فمینیستی را نیز میتوان واکنشی متفاوت در برابر معرفتشناسی سنتی دانست که بر معیارهایی اصرار داشت، اما فمینیستها منکر چنان
اصول کلی و حقایق مطلق هستند و از سوی دیگر، بر نقش عوامل اجتماعی تاکید دارد. از این رو، مفهومی از معرفت ارائه میدارند که به زمینه و موقعیت اجتماعی افراد وابسته است. آنان مدعیاند منزلت و شرایط اجتماعی و شناختی فاعل شناسا، ساختار اجتماعی
قدرت و امتیازات، از شرایط مهم دستیابی به معرفت است.
[۳] به سخن دیگر، آنان به جای پرسش از چیستی معرفت، این پرسش را مطرح میکنند که «درباره معرفت چه کسی صحبت میکنیم؟». از این رو، معرفتشناسی فمینیستی نوعی از معرفتشناسی زمینهگراست.
این نوع معرفتشناسی که با معرفتشناسی انگلیسی ـ آمریکایی تقابل دارد، مدعی است با نگاهی به گذشته درمییابیم که سیراندیشه همواره
مرد مدار بوده و بنابر خواست و علایق آنان شکل گرفته است. فلسفه و معرفت نیز بر همین منوال است. از این رو، معرفتشناسی براساس تجربههای جنسیت، رنگ و تحصیلات پدید آمده است. از این رو، از عینیت در معرفت باید دست کشید.
معرفتشناسی اجتماعی با حوزهای ارتباط دارد که با عنوان «جامعهشناسی معرفت» معروف است. جامعهشناسی معرفت، همانند معرفتشناسی اجتماعی، به مطالعه تاثیر عوامل و مؤلفههای اجتماعی در عرصه معرفت میپردازد، اما تفاوت آن دو در این است که یکی هویت تجربی و دیگری هویت عقلانی و فلسفی دارد. در جامعهشناسی معرفت، رویکرد تجربی غالب است، اما معرفتشناسی اجتماعی به بررسی فلسفی و عقلانی تاثیر عوامل اجتماعی در حوزه معرفت میپردازد. به بیان دیگر، جامعهشناسی رشتهای است تجربی و جمع میان جامعهشناسی و معرفتشناسی که اساساً
هویت فلسفی و عقلی دارد؛ جمع میان اضداد است؛
یعنی معرفتشناسی اجتماعی امری هنجاری است، و درپی آن است که چه چیزی را باید معرفت دانست؛ در حالی که جامعهشناسی درپی توصیف آن چیزهایی است که در
جامعه، معرفت دانسته میشود. به هر حال، امروزه چنین شاخهای در حوزه
علم مطرح است.
همانگونه که پیشتر گفتیم، میتوان معرفتشناسی تحلیلی را به درونگرایی و برونگرایی تقسیم کرد. اما باید دانست که زمانی برخی از گونههای آن را میتوان در این تقسیم جای داد که مرادمان از تحلیلی، معنای
عام آن باشد(تذکری که جناب آقای دکتر لگنهاوزن مطرح کردند) تا معرفتشناسی مثل معرفتشناسی طبیعی شده کواین را نیز شامل شود. اما اگر منظور معنای
خاص آن باشد، کواین و افراد همانند او در این تقسیم نمیگنجد.
از نظر تاریخی، غلبه با درونیگرایی (internalism) بوده که بر نقش روابط درونی باور در فرایند توجیه تاکید داشت، اما امروزه برونگرایی (Externalism) به جد مطرح شده است. این بحث در سه سطح قابل طرح است: (۱) در مورد باور (که با فلسفه
ذهن ارتباط دارد)؛ (۲) منابع معرفت؛
(۳) توجیه. مهم، بحث درباره توجیه است. درون گرایی به افراطی و معتدل تقسیم میشود؛ درون گرایی افراطی برآن است که توجیه درگرو عوامل درونی است و فاعل شناسا، به این عوامل دسترسی معرفتی دارد. اما درون گرایی معتدل، توجیه را در گرو عوامل درونی میداند، اما دسترسی آگاهانه را به آن شرط نمیداند. مبناگرایی و انسجامگرایی دو نمونه بارز از درونگرایی هستند.
اما به گفته برونگرایان، آنچه موجب میشود باور غیراستنتاجی صادق مصداقی از معرفت شود، ارتباطی است که میان حالت باور و وضعیت به وجودآورنده باور وجود دارد که موجب
صدق آن باور میشود. بنابراین، برونگرایی موضوعی است که به ارتباط میان دارنده باور و جهان، ارتباط مییابد. به بیان دیگر، برونگرایی دیدگاهی است که میگوید لازم نیست دست کم برخی از عوامل توجیه در دسترس فاعل شناسا باشد. در حوزه برونگرایی، دیدگاههایی مطرح است که به برخی از آنها اشاره شد و در ادامه، به برخی دیگر از آنها میپردازیم.
۱. معرفت شناسی اصلاح شده؛
۲. اعتمادگرایی؛
۳. دیدگاه علّی؛
۴. معرفت شناسی
فضیلت محور؛
۵. معرفت شناسی طبیعی شده.
میان اعتمادگرایی و نظریه علّی (causal theory) پیوند تنگاتنگی وجود دارد و ما در بخش پیشین، به اعتمادگرایی پرداختیم. در این بخش، تنها به نظریه علّی میپردازیم.
براساس نظریه علّی، باور صادقی معرفت (وی همین نظر را در زمینه توجیه نیز دارد) است که معلول شیوه کاملاً قابل اعتماد باشد. منظور از این شیوه، آن است که بیشتر باور صادق پدید آورد تا باور کاذب؛ یعنی همان فرایند قابل اعتماد. به باور گولدمن، تنها روانشناسی این شیوه قابل اعتماد را تعیین میکند. البته وی برخلاف کواین، معرفتشناسی را بخشی از علوم طبیعی نمیداند و معتقد است باید برای حل مشکلات معرفتشناسانه، هم از روش تجربی و هم از روش فلسفی و پیشینی استفاده کرد. به اعتقاد او، وظیفه
فلسفه است که بیان کند که باور
صادق موجه، معرفت به شمار میآید؛ در صورتی که معلول شیوه کاملاً قابل اعتماد باشد، اما اینکه این باور معلول چنان شیوهای هست یا نه، در حوزه روانشناسی تجربی است. بنابراین، طبیعتگرایی گولدمن تنها در همین است که به هرحال، معرفتشناسی را به علوم طبیعی نیازمند میداند، اما
اعتقاد دارد در عین حال نمیشود تمام مباحث معرفتشناسی را مورد تحقیق علمی قرار داد. بدین ترتیب، یک باور زمانی موجه است که به واسطه شیوه کاملاً قابل اعتمادی به وجود آمده باشد که نوعی از اعتمادگرایی است.
دیدگاه برونگرایانه دیگر، معرفتشناسی فضیلت محور است که در قبال دیدگاه سنتی پدید آمده است و مدعی است توجیه و معرفت، ناشی از کارکرد مناسب فضیلتها یا قوای عقلانی در شرایط مناسب است (A Companion To Epistemology، P. ۵۲۰). این عنوان پس از آن پدید آمد که ارنست سوزا (Ernest Sosa) در سال ۱۹۸۰م مقالهای را با عنوان «فضیلت عقلانی» انتشار داد. اما امروزه، معرفتشناسی فضیلتمحور نام دستهای از نظریههاست که مفاهیم بنیادین معرفتشناختی، مثل توجیه یا معرفت یا هردو را بنابر ویژگیهای افراد تحلیل میکند، نه براساس ویژگیهای باورها که در معرفتشناسی سنتی رایج بود.
برخی از این نظریهها، قابل اعتماد بودن فرایند سازنده باور یا قوه پدید آورنده آن را مهم میدانند و برخی دیگر، بر نقش فضیلت به معنایی که در
اخلاق به کار میرود، تاکید دارند. در همه این نظریهها، بر چگونگی و قابل اعتماد بودن افراد و نه باور و ویژگیهای آن تاکید میشود. از این رو، پیشینه اینگونه از معرفتشناسی به اعتمادگرایی بازمیگردد.
امروزه شاخصترین مدافع آن، فیلسوفان نامی غرب، همچون جان گریکو (John Greco) و لیندا زگبسکی (Linda Zagzebski)، آلوین پلنتینگا (مبینی، محمدعلی، عقلانیت باور دینی از دیدگاه آلوین پلنتینگا، قم، مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی (رحمهاللهعلیه)، ۱۳۸۲ش) و بسیاری دیگرند که هرکدام قرائتی از آن ارائه دادهاند. این دیدگاه به رغم قرابتش با اعتمادگرایی، تفاوتهایی نیز با آن دارد؛ بدین معنا که از نظر فضیلتگرایان، فرایند قابل اعتماد، فرایندی است که براساس فضیلت عقلانی باشد.حامیان معرفتشناسی فضیلت محور، مزایایی نیز برای آن ادعا میکنند که میتواند مباحث میان مبناگرایی و انسجامگرایی در زمینه ساختارشناختی را کنار زند و از دغدغههای شکاکانه دوری جوید؛ نیز از بنبست میان درونگرایی و برونگرایی دور بماند و سطح
تحقیق معرفتشناسی را به گونهای گسترش دهد که ارزشهای معرفتی
غفلت شده مانند فهم و خرد را پوشش دهد (Ibid، vol. ۹، p. ۶۱۸). اما آنان با پرسشهای چندی همچون چیستی این فضیلتها مواجهاند که پاسخ به آنها به آسانی ممکن نیست.
در این نوشته، کوشیدهایم دورنمایی از کلیت و جغرافیای معرفتشناسی غرب ارائه دهیم تا در پرتوی آن، بتوان درک روشنی از حوزههای معرفتشناسی و جایگاه هرکدام به دست آورد. بدین منظور، نخست حوزه عام و کلان معرفتشناسی را به معرفتشناسی و فرامعرفتشناسی تقسیم کردیم و آنگاه به دو تقسیم کلان در حوزه معرفتشناسی اشاره کردیم. نخستین آنها، تقسیم به سه دوره تاریخی مهم بود. دوم، تقسیم براساس روشهای اصلی و دخیل دانستن عوامل دیگر بود که به چهار جریان اصلی تقسیم گردید؛ یعنی معرفتشناسی تحلیلی، قارهای، اجتماعی و طبیعتگرایانه. سپس به گرایشهای مهم طبیعتگرایی پرداختیم. گفته شد که میتوان به تقسیم دیگری نیز اشاره کرد و آن، تقسیم براساس درونگرایی و برونگرایی است. اما همانگونه که اشاره شد، این تقسیم عمومیت چندانی ندارد. از این
رو، نمیتوان آن را معیار و ملاکی برای تقسیم قرار داد؛ در عین حالی که میتواند مفید باشد.
بار دیگر یادآوری میشود که از نظرگاههای مختلفی میتوان معرفتشناسی و جریانهای آن را تقسیم کرد؛ همچون تقسیم براساس
مکتب، دورههای تاریخی مهم و شخصیتهای محوری. اما به نظر میرسد عامترین ملاک برای تقسیم که بتواند بیشتر جریانهای مهم معرفتشناسی را پوشش دهد، همانی است که در این نوشته بدان اشاره شد که در واقع، مختلط از چندین
ملاک و
معیار بود.
۱. حسینزاده، محمد، پژوهشی تطبیقی در معرفتشناسی معاصر، قم، انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امامخمینی (رحمهاللهعلیه)، ۱۳۸۲ش.
۲. فولادی، حفیظالله، جامعه و معرفت، قم، پژوهشگاه حوزه و دانشگاه، ۱۳۸۴ش.
۳. گتیه، ادموند، «آیا معرفت، باور صادق موجه است؟»، ترجمه: شاپور اعتماد، ارغنون، سال دوم، شماره ۷ و ۸؛ ۱۳۷۴ش.
۴. موزر، پل و دیگران، درآمدی بر معرفتشناسی معاصر، ترجمه: رحمتالله رضایی، قم، مؤسسه آموزشی و پژوهشی امامخمینی (رحمهاللهعلیه)، ۱۳۸۵ش.
۵. Audi، Robert (ed.) ، The Cambridge Dictionary of Philosophy، U. K.، Cambridge University Press، ۱۹۹۹;
۶. Caraig، Edward (ed.) ، Routledge Encyclopdeia of Philosophy، New York، Routledge، ۱۹۹۸;
۷. Dancy، Johnathan and Ernest Sosa (ed.) ، A Companion to Epistemology، Oxford، Blackwell Publishers، ۲۰۰۰;
۸. Evertt، Nicholas and Alec Fisher، Modern Epistemology: New Introduction، McGrew- Hill، New York، ۱۹۹۵;
۹. Fumerton، Richard، Metaepistemology and Skepticism، U. S. A.، Rowman and Littlfield Publishers، ۱۹۹۵;
۱۰. Ginsburg، Herbert and Sylvia Opper، Piaget s Theory Of Intellectual Development: An Introduction، U. S. A.، Prentice – Hall، ۱۹۶۹;
۱۱. Goldman، Alvin، Apriori Warrant and Naturalistic Epistemology، in: Philosophical Perspectives۱۳، Epistemology، ۱۹۹۹، Oxford، Blackwell، ۱۹۹۹;
۱۲. Greco، John and Sosa (ed.) ، Blackwell Guide to Epistemology، Oxford، Blackwell Publishers، ۱۹۹۹;
۱۳. Hahlwey، Kai and C. A. Hooker (ed.) ، Issues in Evolutionary Epistemology، Albany، State University of New York PRESS، ۱۹۸۹;
۱۴. Kornblith، Hillary (ed.) ، Naturalized Epistemology، ۱۹۹۴;
۱۵. Piaget، Jean، Genetic Epistemology، translated by Elanor Duckworth، New Yotk، W. W/ Nortn and Company، ۱۹۷۰;
۱۶. The Principles of Genetic Epistemology، translated by Wolfe Mays، New York، Basic Books، ۱۹۷۲;
۱۷. Psycholohy and Epistemology: Towards a Theory of Knowledge، translated by Arnold Rosin، New York، The Viking Press، ۱۹۷۱;
۱۸. Pollock، John. L and Joseph Cruz، Contemporary Theories of Knowledge، U. S. A.، Rowman and Littlfield Publishers، ۱۹۹۹;
۱۹. Radnitzky، Gerard and W. W. Bartley (ed.) ، Evolutionary Epistemology، Rationality، and Sociology of Knowledge، U. S. A.، ۱۹۹۳;
سایت پژوهه، برگرفته شده از مقاله «جغرافیای معرفتشناسی غرب»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۶/۰۱/۰۸.