اعتراض عبدالله بن عفیف به عبیدالله
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
اعتراض عبدالله بن عفیف به عبیدالله در دفاع از اهل بیت و شهادت او به دستور
ابن زیاد، یکی از وقایع بعد از
واقعه عاشورا است که در
کوفه روی داده است. زمانی که ابن زیاد در احتجاج با
حضرت زینب (سلاماللهعلیها) و
امام سجاد (علیهالسّلام)، شکست خورد، برای جبران آن شکست، در
مسجد کوفه به منبر رفت و هنوز چند جمله نگفته بود که با اعتراض
عبدالله بن عفیف روبرو گردید. ابن زیاد خشمگین شد، سپس از منبر پایین آمده به کاخ خود رفته و دستور قتل عبدالله را صادر کرد. ماموران ابن زیاد، بعد از مبارزه با
قبیله ازد و عبدالله
بن عفیف، او را دستگیر کرده نزد ابن زیاد بردند. ابن زیاد دستور داد او را به شهادت رسانده و به دار آویختند.
هنگامی که
ابن زیاد در احتجاج با اهل بیت
امام حسین (علیهالسّلام)، به ویژه حضرت زینب (سلامالله
علیها) و امام سجاد (علیهالسّلام)، شکست خورد و نزد مردم رسوا شد، از آنجاکه تحمل و هضم این شکست و رسوایی برایش سخت و سنگین بود، خواست به گونه دیگری آنرا جبران کند که اینبار نیز با اعتراض یکی از پیروان و محبان سیدالشهدا مواجه شد و همین بر شکست و رسواییاش افزود. آن شخص،
عبدالله بن عَفیف اَزدی غامدی، از یاران خاص
امیرالمؤمنین و از سران و برگزیدگان شیعیان
کوفه بود. او چشم چپش را در
جنگ جمل و چشم راستش را در
جنگ صفین از دست داده بود و از اینرو تمام اوقات خویش را به
عبادت در
مسجد کوفه میگذراند.
همین نابینایی، توفیق حضور در
کربلا و نبرد در رکاب امام
حسین (علیهالسّلام) را از او گرفته بود؛ اما او چنان در اعتقاد به
امامت و
ولایت مولای خویش
حسین استوار بود که به رغم پیری و نابینایی، تکلیف خویش را به شیوه دیگری ادا کرد؛ به گونهای که ابن زیاد را چنان بر آشفت که زنده بودنش را برنتافت و به این ترتیب او در راه دفاع از مکتب مولایش
حسین جام شهادت را با عزت و سربلندی نوشید.
مورخان و مقتلنویسان، ماجرای شهادت شجاعانه او را چنین گزارش کردهاند:
ابن زیاد دستور داد مردم را فراخوانند تا همه در مسجد کوفه گرد هم آیند. چون آنان در مسجد جمع شدند، ابن زیاد به
منبر رفت و پس از
حمد و ثنای الهی، از جمله چنین گفت: سپاس خدایی را که
حق و پیروان حق را پیروز کرد و امیرمؤمنان [
یزید
] و پیروانش را یاری کرد و دروغگو پسر دروغگو را کشت.
بیش از این سخنی نگفته بود که عبدالله
بن عَفیف ازدی به پا خاست و گفت: «هان! دروغگو فرزند دروغگو، تویی و پدرت و آنکه تو و پدرت را به ولایت گماشت. ای پسر مرجانه! ای دشمن خدا و رسولش! آیا فرزندان
انبیا را میکشید و گفتار صدیقان را بر زبان میرانید؟»
ابن زیاد خشمگین شد و گفت: این کیست که چنین میگوید؟
عبدالله گفت: منم ای دشمن خدا. آیا دودمان پاک پیامبر را که
خداوند از آلودگی پاکشان کرده است، میکشی و میپنداری که مسلمانی؟ کجایند فرزندان
مهاجران و
انصار که از این طاغوت ملعون پسر ملعون، که
پیامبر خدا آنها را لعنت کرده است، انتقام بگیرند؟
ابن زیاد بیشتر خشمگین شد؛ به گونهای که رگهای گردنش باد کرد و گفت: او را بگیرید و بیاورید. ماموران از هر طرف ریختند و او را گرفتند. او شعار
قبیله اَزد را که «یا مَبرُور» (ای نیکی شده) بود، سر داد. در آن روزگار هفت صد مرد جنگی از قبیله اَزد در کوفه حضور داشتند؛ از اینرو عدهای از جوانان و بزرگان طایفه اَزد، که از خویشانش بودند،
به پا خاستند و او را از چنگ ماموران ابن زیاد رها کردند و به خانهاش رساندند.
ابن زیاد از منبر پایین آمد و به قصر رفت. اشراف کوفه بر او وارد شدند. ابن زیاد گفت: دیدید این قوم چه کار کردند؟ گفتند: آری دیدیم؛ خدا کار امیر را اصلاح کند؛ اَزدیان چنین کردند. از سران آنان دست برندار؛ چون آنان او را از دست تو رها کردند.
عبیدالله گروهی را در پی
عبدالرَحمن بن مِخنَف اَزدی فرستاد و او را به همراه جماعتی از بزرگان اَزدی دستگیر و زندانی کرد. ابن زیاد به آنان گفت: از دست من رهایی نمییابید، مگر آنکه عبدالله
بن عَفیف را نزد من بیاورید. او سپس
عمرو بن حَجّاج زُبَیدِی،
محمد بن اشعث و
شَبَث بن رِبعِی و گروهی از یارانش را خواست و به آنان گفت: بروید این کور را، که خدا قلبش را همانند چشمش کور کرده است، نزد من آورید. ماموران به سوی او شتافتند. چون خبر به قبیله اَزد رسید، همه گرد آمدند و قبایل یمن نیز به آنها ملحق شدند تا از عبدالله
بن عفیف دفاع کنند. ابن زیاد نیز از تجمع آنان آگاه شد و قبایل مُضِر را گرد آورد و آنان را به نیروهای تحت فرمان محمد
بن اشعث ملحق کرد و دستور داد با مدافعان عبدالله بجنگند.
نبردی سخت درگرفت و خبر آن به ابن زیاد رسید. پس پیکی فرستاد و سربازانش را به دلیل ناتوانیشان نکوهش کرد.
عمرو بن حجاج نیز با فرستادن پیکی نزد
عبیدالله، به او خبر داد که یمنیها به ازدیان پیوستهاند. شبث
بن ربعی هم به ابن زیاد پیام داد: «ای امیر، ما را نزد شیران بیشه فرستادهای. [
از این رو در پیروزی
] شتاب نکن».
نبرد بین دو گروه چنان شدت یافت که گروهی کشته شدند و سرانجام ماموران ابن زیاد به خانه عبدالله
بن عفیف رسیدند، در را شکستند و به او حمله کردند. دخترش فریاد زد: «این گروه، چنانکه بیمش میرفت، آمدند». پدرش گفت: «باکی نیست؛ شمشیرم را بده»، دختر، شمشیر را به پدر داد. عبدالله
بن عفیف از خود دفاع میکرد و چنین رجز میخواند:
انَا ابنُ ذِی الفَضلِ العَفیفِ الطّاهِر ••• عَفیفٌ شَیخی وَابنُ [
اُمِّ
] عامِرِ
کَم دارِعٍ مِن جَمعِهِم وحاسِرِ ••• وبَطَلٍ جَدَّلتُهُ مُغادِرِ
من فرزند عفیف هستم که با فضیلت و پاک و پاکدامن بود؛ زاده [
ام
] عامر.
بسیاری از زرهپوشان و غیر زره پوشان را از قهرمانان شما بر زمین انداختهام».
فرزند فاضلم عفیف و طاهر ••• بابم عفیف و مامم ام عامر
بس قهرمان چابک و دلاور ••• کافکندم از شما به خون شناور
دخترش گفت: «ای پدر، کاش مرد بودم و در دفاع از تو با این تبهکاران و قاتلان عترت پاک و نیک میجنگیدم». آن گروه، از هر طرف بر عبدالله حمله میآوردند و او با شمشیرش از خود دفاع میکرد و کسی توان رویارویی با او را نداشت. از هر سو که میآمدند دخترش میگفت: «پدر، از این طرف آمدند»، تا سرانجام به تعداد زیاد بر او هجوم آورده و محاصرهاش کردند. دخترش گفت: «افسوس و حسرت که پدرم محاصره میشود و یاوری ندارد که او را یاری کند». عبدالله
بن عفیف شمشیر میچرخاند و میگفت:
وَاللّه ِ لَو یُکشَفُ لی عَن بَصَری ••• ضاقَ
عَلَیکُم مَورِدی ومَصدَری
سوگند میخورم که اگر
چشم میداشتم، عرصه را بر شما تنگ میکردم».
به جان دوست که گر دیده باز بود مرا ••• نبود باز شما را ره دخول و خروج
عبدالله
بن عفیف پیوسته میجنگید تا آنکه دستگیرش کردند. در این هنگام جُندَب
بن عبداللّه اَزْدی (
جندب بن عبدالله ازدی از
اصحاب امیرالمؤمنین و
امام حسن (علیهالسلام) بود. وی در جنگ جمل و صفین و
نهروان در رکاب امیرالمؤمنین شمشیر زد.)
که از اصحاب پیامبر بود گفت: «انا لله وانا الیه راجعون. به خدا قسم عبدالله
بن عفیف دستگیر شد و زندگی پس از او زشت و قبیح است». سپس برخاست و در دفاع از عبدالله
بن عفیف مبارزه کرد. ماموران او را نیز گرفتند و نزد ابن زیاد بردند.
ابن زیاد با دیدن عبدالله گفت: «شکر خدایی را که خوارت کرد». عبدالله
بن عفیف گفت: «ای دشمن خدا! چرا خدا خوارم کرد؟ به خدا قسم اگر چشم داشتم، عرصه را بر شما تنگ میکردم». ابن زیاد از او پرسید: «نظرت درباره
عثمان چیست؟» گفت: «ای پسر مرجانه! ای پسر سمیه! ای برده بنی علاج! («علاج» شاخهای از ثقیف بود.) تو را به نیک و بد عثمان چه کار؟ خدا خود درباره بندگانش به حق و
عدالت داوری خواهد کرد؛ ولی از من درباره خود و پدرت و
یزید و پدرش بپرس».
ابن زیاد گفت: «به خدا چیزی از تو نمیپرسم تا آنکه مرگ را بچشی [
و جرعه جرعه اندوه بخوری
]». عبدالله
بن عفیف گفت: «الحمدلله رب العالمین. پیش از آنکه تو از مادرت مرجانه متولد شوی، من از خدایم طلب
شهادت کردم و از او خواستم شهادتم را به دست ملعونترین، بدترین و مغضوبترین افراد قرار دهد. چون نابینا شدم، از شهادت مایوس گشته بودم. اینک بحمدالله، خدا پس از آن نومیدی، شهادت را نصیبم کرده است و دعای دیرین مرا به اجابت رسانده است». ابن زیاد دستور داد گردنش را زدند و پیکرش را در کوی سبخة (شوره زار)
به دار آویختند.
(و نزدیک به این گزارش در
لهوف ذکر شده
) (منابع کهن، گزارش این قیام را کوتاهتر ثبت کردهاند.
سبط ابن جوزی این جریان را تا آنجا که قوم عبدالله او را از دست ماموران عبدالله نجات داده، به خانهاش بردند، گزارش کرده است.
)
ابن زیاد پس از به شهادت رساندن عبدالله
بن عفیف، جُندَب
بن عبدالله اَزدی را [
که به دفاع از عبدالله بن عفیف برخاسته بود
] فراخواند و گفت: «ای دشمن خدا! آیا تو از اصحاب
علی در روز صفین نبودی؟» گفت: «آری ای پسر زیاد؛ من از اصحاب
علی بودم و هنوز هم از دوستداران اویم و هرگز از او بیزاری نمیجویم». ابن زیاد گفت:
«میخواهم با ریختن خونت به خدا
تقرب جویم». جندب گفت: «خون من تو را به خدا نزدیک نمیکند؛ بلکه از او دور میکند. از عمرم زمان چندانی نمانده است و بدم نمیآید که خدا مرا با خواری تو، گرامی دارد».
ابن زیاد [
که با برخورد شجاعانه این پیرمرد دلیر روبهرو شد، ترسید که قبیله اَزد همانند جریان ابن عفیف شورش کند؛ از اینرو از کشتن او منصرف شد و
] گفت: «او را از نزد من ببرید. او پیرمردی یاوهگو و بیخرد است». او را از مجلس ابن زیاد بیرون کردند و رهایش ساختند.
• پیشوایی، مهدی، مقتل جامع سیدالشهداء، ج۲، ص۶۲-۶۷.