• خواندن
  • نمایش تاریخچه
  • ویرایش
 

مسلمان شدن راهب (واقعه کربلا)

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف




بنا بر گزارش برخی از مورخان و مقتل‌نویسان، ماموران عبیدالله بن زیاد هنگام بردن سرهای شهدای کربلا و اسرا به شام، در برخی از شهرها و آبادی‌ها، برای استراحت و تجدید قوا، توقف می‌کردند؛ در این توقفگاه‌ها، گاه امور خارق‌العاده‌ای رخ می‌داد. یکی از امور خارق‌العاده‌ای که برخی از مورخان، محدثان و مقتل‌نویسان در جریان بردن سر امام حسین (علیه‌السّلام) به شام، نقل کرده‌اند، ماجرای سخن گفتن سر امام حسین (علیه‌السّلام) با یک راهب و اسلام آوردن وی، و سپس دگرگونی سکه‌های طلا یا نقره‌ای است که راهب در قبال گرفتن سر امام به ماموران داده بود.



راوندی (۵۷۳ق) به نقل از سلیمان بن مهران اعمش در درباره ماجرای سخن گفتن سر امام حسین (علیه‌السّلام) با یک راهب و اسلام آوردن وی، با تفصیل، گزارش ذیل را آورده است:
در موسم حج مشغول طواف بودم که مردی را دیدم که چنین دعا می‌کرد خدایا، مرا ببخش؛ هرچند می‌دانم که نخواهی بخشید!
از این سخن بر خود لرزیدم. نزدیکش رفتم و گفتم: ‌ای شخص، تو در حرم خدا و حرم پیامبری. این ایام حرام هم، در ماهی بزرگ است؛ چرا از آمرزش الهی ناامیدی؟
گفت: گناهم بسی بزرگ است. گفتم: بزرگتر از کوه تهامه؟
گفت: آری.
گفتم: با کوه‌های ثابت و استوار برابری می‌کند؟
گفت: آری. اگر می‌خواهی بگویم. گفتم: بگو.
گفت: بیا از حرم بیرون برویم.
از حرم بیرون رفتیم. آنگاه گفت: من یکی از افراد حاضر در سپاه شوم عمر سعد ملعون بودم. آن‌گاه که حسین (علیه‌السلام) کشته شد، من یکی از چهل نفری بودم که سر مطهر را از کوفه نزد یزید بردند. در مسیر شام در دیر مسیحیان فرود آمدیم. (ابن شهر آشوب نام آن منزل را «قِنِّسرِین» ذکر کرده است.) سر به نیزه بود و نگهبانان همراهش بودند. وقتی که غذا را آماده کردیم و برای خوردن آن نشستیم، ناگهان دستی را دیدیم که بر دیوار آن دیر می‌نویسد:
اتَرجو اُمَّةٌ قَتَلَت حُسَینا ••• شَفاعَةَ جَدِّهِ یَومَ الحِسابِ
«آیا امتی که حسین را کشتند، روز قیامت امید شفاعت از جدش دارند؟ »
از آن حادثه بسیار بیمناک شدیم. بعضی برخاستند تا آن دست را بگیرند؛ ولی ناپدید شد و یارانم سر سفره غذا برگشتند. ناگهان دیدیم همان دست برگشت و چنین نوشت:
فَلَا وَ اللَّهِ لَیْسَ لَهُمْ شَفِیعٌ‌ ••• وَ هُمْ یَوْمَ الْقِیَامَةِ فِی الْعَذَابِ
نه به خدا سوگند! آنان شفیعی ندارند و روز قیامت در عذاب خواهند بود».
همراهان ما به طرف آن دست بلند شدند [تا آن را بگیرند]، اما دوباره ناپدید شد. پس [یارانم به سر سفره غذا] برگشتند و آن دست [برای بار سوم] آشکار شد و چنین نوشت:
وَ قَدْ قَتَلُوا الْحُسَیْنَ بِحُکْمِ جَوْرٍ ••• وَ خَالَفَ حُکْمُهُمْ حُکْمَ الْکِتَابِ‌
«حسین را با فرمانی ستمگرانه کشتند و فرمانشان مخالف حکم قرآن بود».
من دست از غذا خوردن کشیدم؛ چون دیگر اشتها نداشتم. راهبی از دیر خود نظاره‌گر ما بود، و دید که از آن سر نوری به بالا می‌تابد. پس به سوی نگهبانان سر رفت و گفت: شما از کجا آمده‌اید؟ گفتند: از عراق آمده‌ایم. ما با حسین جنگیدیم. پرسید: حسین پسر فاطمه و پسر پیامبرتان و پسر عموزاده پیامبرتان؟ گفتند: آری. گفت: مرگتان باد! به خدا اگر عیسی بن مریم پسری داشت، او را بر چشم‌هایمان می‌نهادیم. ولی اینک از شما خواسته‌ای دارم. گفتند: چیست؟ گفت: به سرکرده خود بگویید من ده هزار دینار دارم که از پدرانم به ارث برده‌ام. [می‌خواهم] آن‌را از من بگیرد و این سر را تا هنگام کوچ، در اختیار من بگذارد. هنگام رفتن شما، من آن سر را به او برمی‌گردانم.
این جریان را به عمر سعد (بر اساس منابع تاریخی کهن، حامل سر امام حسین به دربار یزید، زَحر بن قَیس یا محفَّز بن ثعلبه و شمر بن ذی الجوشن بوده‌اند و هیچ یک از منابع معتبر کهن، عمر سعد را فرمانده حاملان سر ندانسته است.) خبر دادند. گفت: «پول‌ها را بگیرید و تا وقت رفتن، سر را به او بسپارید». پیش راهب رفتند و گفتند: پول را بیاور تا سر را بدهیم. راهب، دو کیسه که در هر کدام پنج هزار دینار بود، به آنان داد. عمر سعد دستور داد تا کارشناسی، آنها را بررسی و وزن کند. آن‌گاه پول‌ها را به کنیزش داد و دستور داد سر را به راهب بدهند. راهب سر را گرفت و آن‌را شست و تمیز کرد و با مشک و کافوری که داشت، خوش بو کرد و آن‌را در پارچه حریری گذاشت و در دامان خود نهاد و پیوسته بر او گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت تا آنکه صدایش کردند و سر را از او طلبیدند. وی خطاب به سر مطهر گفت: ‌ای سر، من جز خودم بر کسی سلطه ندارم. فردای قیامت نزد جدت محمد گواهی بده که من شهادت می‌دهم که جز خدای یکتا معبودی نیست و محمد بنده و فرستاده اوست. من به دست تو مسلمان شدم و غلام تو هستم. آن‌گاه به نگهبانان گفت: من می‌خواهم با فرمانده شما حرفی بزنم و بعد سر را بدهم. عمر سعد نزدیک آمد. راهب به او گفت: تو را به خدا و به حق محمد سوگندت می‌دهم که دیگر با این سر، آن‌گونه رفتار مکن و این سر را از صندوق بیرون نیاور.
عمر سعد گفت: چنین می‌کنم. پس راهب سر را به آنان داد و از دیر خارج شد و به کوه زد و به عبادت خدا پرداخت. عمر سعد هم رفت، ولی با سر مثل گذشته رفتار کرد. چون نزدیک دمشق رسیدند، عمر سعد به همراهانش گفت: فرود آیید. آن‌گاه به کنیزش دستور داد آن دو کیسه پول را بیاورد. او آورد و جلویش گذاشت. عمر سعد نگاهی به مُهر آن افکند و دستور داد کیسه‌ها را بگشایند. دید پول‌ها به سفال تبدیل شده و در یک روی آن نوشته است: «(وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا یَعْمَلُ الظَّالِمُونَ)» و بر روی دیگرش نوشته است: «وَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ» عمر سعد گفت: «(اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّـا اِلَیْهِ رَاجِعُونَ). دنیا و آخرت را باختم». بعد به غلامانش گفت: آنها را در نهر آب (سبط ابن جوزی نام آن نهر را «بردی» ذکر کرده است.) بریزید. او روز بعد وارد دمشق شد و سر مطهر را پیش یزید ملعون برد.


ابن حبان، ابن شهر آشوب و سبط ابن جوزی نیز این جریان را به اختصار و با تفاوت‌هایی گزارش کرده‌اند. البته سبط ابن جوزی این جریان را با چند واسطه از سیره عبدالملک بن هشام، نقل کرده است. با توجه به آنکه این گزارش در نسخه‌های موجود از کتاب سیرة ابن هشام نیست و سیرة ابن اسحاق، که ابن هشام آن را تهذیب کرده، دارای سه قسمت مبتدا، سیره و مغازی بوده است، اگر بپذیریم که عبدالرحیم بن عبدالله برقی - راوی این واقعه از ابن هشام - در انتساب آن به ابن هشام، اشتباه نکرده است، پرسش آن است که ابن هشام در کدام قسمت از کتابش و به چه مناسبت، چنین گزارشی را با توجه به موضوع آن‌که درباره امام حسین (علیه‌السلام) است آورده است.
همچنین خوارزمی مشابه این جریان را درباره یک یهودی نقل می‌کند که سر امام را امانت می‌گیرد و با نزدیکانش مسلمان می‌شود. البته او در گزارش خود از دادن درهم یا دینار به حاملان سر، سخنی به میان نیاورده است. خوارزمی در آخر احتمال می‌دهد که مراد از این شخص یهودی، همان راهب مسیحی باشد.
ابن حبان، واکنش حاملان سر را هنگام دیدن دگرگونی دینارها، چنین گزارش کرده است: «آنان گفتند: به خدا سوگند رسوا شدیم. سپس آن سفال‌ها را در نهری به نام بَرَدی ریختند. گروهی از آنان چون چنین [کرامتی را] دیدند، توبه کردند و برخی دیگر بر عقیده [باطل] خود پافشاری کردند که رئیس آنها سِنان بن اَنس نخعی بود».
خوارزمی پس از نقل چنین ماجرایی به اختصار درباره یک یهودی، افزوده است: شاید این یهودی همان راهب شهر قِنِّسرِین باشد که به سبب سر مطهر، مسلمان شد. (در مناقب ابن شهر آشوب نیز چند بیت از این شعر جوهری جرجانی با تفاوت‌هایی آمده است؛ چنان‌که بیت یادشده، این‌گونه ضبط شده است:
حتی یَصیحَ بِقِنِّسرین صاحِبُها ••• یا فِرقَةَ القَیِّ یا حِزبَ الشَّیاطِین) چنان‌که ابوالحسن علی بن احمد جوهری جرجانی در قصیده خود به نام او چنین اشاره کرده است:
حَتی اَصاتَ بِقِنِّسرینٍ راهِبُها ••• یا عُصبَةَ الغَیِّ یا حِزبَ الشیاطین
«تا اینکه در قنسرین راهب آن شهر فریاد کشید: ‌ای گروه منحرف و‌ ای حزب شیطان‌ها».


۱. ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی‌طالب، ج۴، ص۶۰.    
۲. ابراهیم/سوره۱۴، آیه۴۲.    
۳. شعراء/سوره۲۶، آیه۲۲۷.    
۴. سبط ابن جوزی، تذکرة الخواص، ص۲۳۷.    
۵. قطب‌الدین راوندی، الخرائج و الجرائح، ج۲، ص۵۷۸-۵۸۰.    
۶. ابن حبان، الثقات، ج۲، ص۳۱۲.    
۷. ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی‌طالب، ج۴، ص۶۰.    
۸. سبط ابن جوزی، تذکرة الخواص، ص۲۳۷.    
۹. خوارزمی، موفق بن احمد، مقتل الحسین، ج۲، ص۱۱۶.    
۱۰. ابن حبان، الثقات، ج۲، ص۳۱۳.    
۱۱. خوارزمی، موفق بن احمد، مقتل الحسین، ج۲، ص۱۱۶.    
۱۲. ابن شهر آشوب، مناقب آل ابی طالب، ج۴، ص۶۰.    
۱۳. خوارزمی، موفق بن احمد، مقتل الحسین، ج۲، ص۱۵۴.    



• پیشوایی، مهدی، مقتل جامع سیدالشهداء، ج۲، ص۸۵-۸۸.






جعبه ابزار