غزوه بنیالمصطلق
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
غزوه بنیمصطلق یا غزوه مریسیع از غزوات
پیامبر اسلام (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) که در
ماه شعبان سال پنجم یا ششم هجری قمری اتفاق افتاد.
طایفهای از
قبیله خزاعه که
بنیالمصطلق نام داشتند و در نزدیکی
مدینه سکنا داشته، برای جنگ با
مسلمانان آماده بودند که پیامبر پس از آگاهی از این امر با آنان پیکار نمود.
نکات آموزنده این جنگ سیاستهائی است که پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) در حوادث پس از این جنگ اعمال نمود. از جمله این سیاستها خاموشی
فتنه میان
مهاجران و
انصار و جلوگیری از
تفرقه بین مسلمانان، از بین بردن فتنه و تفرقه منافقانی که، برای کسب
غنیمت به جنگ رفته بودند و نزول
سوره منافقون در شأن آنان.
جُوَیریه دختر
حارث بن ضرار، رئیس شورشیان بنی مصطلق از دستگیرشدگان بود که برای آزادی خویش از پیامبر یاری خواست. پیامبر نیز بهای آزادی او را پرداخت، و بدینترتیب، جویریه آزاد گردید، جویریه به همراه پدر و برادرانش که از پیامبر
معجزه دیده و
ایمان آورده بودند،
اسلام آورد. آنگاه پیامبر از دختر حارث خواستگاری کرد و پدرش با کمال علاقه، در ازاء چهارصد
درهم، او را به عقد پیامبر درآورد. خبر بستگی پیامبر با حارث که رئیس بنی مصطلق بود، در میان مسلمانان منتشر گشت. این امر سبب شد که صد خانواده از بنی مصطلق آزاد شوند و سرانجام، همه اسیران بنی مصطلق از زن و مرد بهگونهای آزاد شدند و به قبیله خود بازگشتند.
غزوه در اصطلاح به جنگی گفته میشود که
پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) خود فرماندهی آنرا بهعهده داشت. غزوه بنیمصطلق
یا غزوه مریسیع
در
شعبان سال پنجم هجرت
و یا سال ششم
اتفاق افتاد. بنیمصطلق طایفهای از «خزاعه» بودند که در ناحیه «فرع»، هشت منزلی
مدینه سکونت میکردند.
به پیامبر خبر رسید که
حارث بن ابیضرار، رئیس طایفه بنی مصطلق، قوم خود و گروههایی از طوایف عرب را گردآورده و برای
جنگ با
مسلمانان آماده و در صدد جمع سلاح و سرباز است و میخواهد مدینه را محاصره کند.
پیامبر گرامی، بسان مواقع دیگر تصمیم گرفت فتنه را در نطفه خفه کند. از اینجهت، یکی از یاران خود به نام «بریده» را، برای تحقیق رهسپار سرزمین قبیله یاد شده کرد. وی بهصورت ناشناس با رئیس قبیله تماس گرفت و از جریان آگاه شد. سپس به مدینه برگشت و گزارش را تایید کرد. حضرت پس از آگاهی و اطمینان از درستی خبر به سوی آنان لشکر کشید. عدهای از منافقان نیز به دلیل نزدیکی محل جنگ و برای بهدست آوردن غنائم به سپاه پیامبر پیوستند. کشته شدن یکی از جاسوسهای بنیمصطلق به فرمان
حضرت محمد (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) در محل بَقْعاء، نزدیک مدینه، سبب وحشت
کافران و پراکندگی عدهای از آنان شد. پیامبر در کنار
آب مریسیع آماده جنگ شد.
در این جنگ که ۲۸ روز به طول انجامید،
پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم)
ابوذر غفاری را جانشین خود در مدینه قرار داده بود.
البته برخی دیگر از "
زید بن حارثه " نام بردهاند.
پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) به همراه سپاهیان در دوم شعبان از مدینه حرکت کردند.
در این جنگ پرچمدار
انصار سعد بن عباده و پرچمدار
مهاجران ابوبکر، یا
عَمّار یاسر بود.
امسلمه و
عایشه نیز پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) را همراهی میکردند.
لازم به ذکر است، در این غزوه بسیاری از
منافقان شرکت داشتند که هرگز تا آن زمان در هیچ جنگی همراه پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) شرکت نکرده بودند، آنان به امید غنیمت و به خاطر نزدیکی راه، همراه مسلمانان آمده بودند.
در طول مسیر حرکت سپاه اسلام، در منطقه «بقعاء» یکی از جاسوسان بنیمصطلق، به دست مسلمانان اسیر شد. او گفت: «حارث سپاه زیادی فراهم کرده و آماده جنگ با شماست» پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) از وی خواست تا
اسلام را بپذیرد. او در پاسخ گفت که «تابع قوم خود است» آن جاسوس بعد از عدم قبول اسلام کشته شد. خبر این حادثه به لشگرگاه حارث بن ابی ضرار رسید و باعث شد تا
ترس و وحشت شدیدی در دل بنیمصطلق و پیروانشان ایجاد شود. به دنبال این جریان بسیاری از همپیمانان حارث بن ابی ضرار از اطراف او و قبیلهاش پراکنده شدند.
سرانجام دو سپاه کنار «
آب
گیر مریسیع» روبروی یکدیگر قرار گرفتند. پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) آنان را به اسلام دعوت کرد؛ اما آنان شروع به تیراندازی کردند، پس از آن جنگ تن به تن آغاز شد، صفوف دشمن به سرعت از هم پاشید. در این جنگ ده نفر از مشرکان بنیمصطلق کشته و بقیه به
اسارت در آمدند. از مسلمانان تنها یک نفر از مهاجران به صورت اشتباهی در میدان جنگ، توسط یکی از
انصار به شهادت رسید.
شعار مسلمانان در این جنگ «یا منصور اَمِت اَمِت» بوده؛ یعنی ای پیروز بمیران، بمیران.
همین که جنگ به فرمان پیامبر درگرفت، بنی مصطلق گریختند. عدهای از ایشان کشته شدند و زنان و فرزندان و اموالشان به دست سپاه اسلام افتادند.
پس از پایان جنگ، پیامبر دستور داد با اسیران به نرمی رفتار کنند.
بازماندگان بنیمصطلق همگی اسیر شدند و حیوانات بسیاری به
غنیمت مسلمانان درآمد. در مجموع دو هزار
شتر و پنج هزار
گوسفند نصیب مسلمانان شد. بعد از تقسیم غنائم که زنان و کودکان نیز در بین آنان وجود داشتند، شش شتر
فدیه هر یک از آنان قرار داده شد. از اینرو تمام اسراء با پرداخت فدیه آزاد شدند.
نکات آموزنده این جنگ سیاستهائی است که پیامبر اکرم در حوادث پس از این جنگ اعمال نمود.
برای نخستین بار، آتش اختلاف میان مهاجر و انصار در این سرزمین روشن گشت. اگر تدابیر پیامبر نبود، نزدیک بود که اتحاد و اتفاق آنها، دستخوش
هوی و هوس چند نفر کوتهفکر شود.
ریشه جریان این بود که پس از خاموش شدن جنگ، دو مسلمان یکی به نام «جهجاه مسعود» از مهاجران، و دیگری به نام «سنان جهنی» از انصار، بر سر
آب با یکدیگر اختلاف پیدا کردند. هر کدام طائفه خود را به کمک خویش طلبید. نتیجه این کمکطلبی این شد که مسلمانان، در این نقطه دور از مرکز نزدیک بود به جان یکدیگر بیفتند، و به هستی خویش خاتمه دهند. پیامبر از جریان آگاه شد، و فرمود: این دو نفر را به حال خود واگذارید، و این فریاد کمک، بسیار نفرتانگیز و بدبو است، (دعوها فانها منتنة) و بسان دعوتهای دوران
جاهلیت است و هنوز آثار شوم جاهلیت از دل اینها ریشه کن نشده است. «این دو نفر از برنامه اسلام آگاهی ندارند، که اسلام همه مسلمانان را برادر یکدیگر خوانده و هر ندائی که باعث
تفرقه گردد، از نظر آئین
یکتاپرستی بی ارزش است».
پیامبر از این طریق جلو اختلاف را گرفت و هر دو طائفه را از شورش بر ضد یکدیگر بازداشت.
ولی «عبدالله بن ابی» که رئیس حزب نفاق مدینه بود، و
کینه فوق العادهای نسبت به اسلام داشت، و به طمع غنائم، در جهاد اسلام شرکت مینمود، کینه و نفاق خود را ابراز کرد، و به جمعی که دور او بودند، چنین گفت:
از ما است که بر ماست. ما مردم مدینه، مهاجرین مکه را در سرزمین خود جای دادیم و آنها را از شر دشمن حفظ کردیم، حال ما مضمون گفتار معروفی است که میگویند: «سگ خود را پرورش ده تا ترا بخورد». به خدا سوگند اگر به مدینه بازگردیم، باید جمعیت نیرومند و پرافتخار (مردم مدینه) افراد ناتوان و ضعیف (یعنی مهاجران) را بیرون کنند.
سخنان عبدالله، در برابر جمعیتی که هنوز ریشههای تعصب عربی و افکار جاهلی در دل آنان حکمفرما بود، اثر بدی بجا گذاشت، و نزدیک بود ضربهای بر اتحاد و اتفاق آنها وارد شود. خوشبختانه، جوان مسلمان و غیوری به نام «
زید بن ارقم» در آن جمع نشسته بود، و با قدرت هر چه تمامتر به سخنان شیطانی او پاسخ داد و گفت: «به خدا قسم خوار و ذلیل توئی. آنکس که در میان خویشاوندان خود کوچکترین موقعیت ندارد، توئی. ولی محمد عزیز مسلمانها است، دلهای آنها آکنده از مهر و مودت او است».
سپس برخاست و به نقطه فرماندهی لشکر آمد، و پیامبر را از سخنان و فتنه جوییهای عبدالله آگاه ساخت. پیامبر گرامی برای حفظ ظواهر سه بار سخن زید را رد کرد، گفت: تو شاید اشتباه میکنی! شاید
خشم و غضب، ترا به گفتن این سخن وادار کرده است! شاید او ترا کوچک و بیخرد شمرده، و منظوری غیر این نداشته است. ولی زید در برابر هر سه احتمال جواب منفی داد و گفت: نه، نظر او ایجاد اختلاف و دامن زدن بر نفاق بود.
خلیفه دوم، از پیامبر درخواست کرد که دستور دهد عبدالله بن ابی را بکشد، ولی پیامبر فرمود: صلاح نیست زیرا مردم میگویند: محمد یاران خود را میکشد. (بررسی زندگانی خلیفه دوم، این مطلب را به ثبوت میرساند که او هرگز در معرکههای نبرد و صحنههای جنگ اظهار قدرت نمیکرد و همواره در صفوف متقاعدان بود) «عبدالله، از گفتگوی پیامبر با «زید ارقم» باخبر شد، فورا شرفیاب محضر پیامبر شد و گفت: هرگز من چنین سخنی نگفتهام و عدهای از خیراندیشان! ! از عبدالله طرفداری کرده گفتند: «زید» در نقل مطالب «عبدالله» دچار اشتباه شده است.
ولی مطلب در اینجا خاتمه نیافت، زیرا این نوع خاموشی موقت، بسان آرامش پیش از طوفان است، که هرگز اعتمادی به آن نیست. رهبر عالیقدر باید کاری کند که طرفین جریان را به کلی فراموش نمایند. و برای همین هدف، با اینکه موقع حرکت نبود، دستور حرکت داد «
اسید بن حضیر»، شرفیاب حضور پیامبر شد و گفت: اکنون موقع حرکت نیست، علت این دستور چیست؟!
پیامبر گفت: مگر از گفتار عبدالله و آتشی که روشن کرده اطلاع نداری؟ «اسید» قسم یاد کرد و گفت: پیامبر عزیز! قدرت در دست شما است، شما میتوانید او را بیرون کنید. عزیز و گرامی شمائید، خوار و ذلیل او است. با او مدارا کنید که او یک فرد شکست خورده است.
اوسیان و
خزرجیان، پیش از مهاجرت شما به مدینه، اتفاق کرده بودند که او را حاکم مدینه کنند و در فکر گردآوردن جواهرات بودند، تا تاجی بر سر او بگذارند، ولی با طلوع ستاره اسلام وضع او دچار اختلال گشت، و مردم از گرد او پراکنده شدند و او شما را عامل این تفرق میداند.
فرمان حرکت صادر گردید. سربازان اسلام متجاوز از ۲۴ ساعت به راهپیمائی ادامه دادند و جز برای انجام فریضه
نماز، در هیچ نقطهای توقف نکردند. روز دوم که هوا به شدت گرم بود، و طاقت راهپیمائی از همه سلب شده بود، فرمان نزول صادر گشت. مسلمانان، در همان لحظهای که از مرکبها پیاده شدند، از فرط خستگی همه به
خواب رفتند، و تمام خاطرههای تلخ از دل آنها زدوده شد و با این تدابیر آتش اختلاف خاموش گشت.
فرزند «عبدالله»، یکی از جوانان پاکدل اسلام بود. طبق تعالیم عالی اسلام، نسبت به پدر منافق خود، بیش از همه مهربان بود. او از جریان پدر آگاه گردید و تصور کرد که پیامبر او را به قتل خواهد رسانید. از اینرو، به پیامبر عرض نمود: اگر قرار است پدر من به قتل برسد، من شخصا حاضرم این دستور را اجرا کنم، و تقاضا دارم که این کار را به دیگری واگذار نفرمائید! زیرا من میترسم روی حمیت عربی و عواطف پدری، تحمل از من سلب شود و قاتل پدرم را بکشم و دست خود را با خون مسلمانی آلوده سازم و سرانجام زندگی خود را تباه کنم.
گفتگوی این جوان از عالیترین تجلیات
ایمان است. چرا از پیامبر درخواست نکرد که از سر تقصیر پدر درگذرد؟! زیرا میدانست که هر کاری که پیامبر انجام دهد، به دستور خداوند است، ولی فرزند عبدالله خود را در یک کشمکش روحی عجیبی مشاهده نمود. عواطف پدری و اخلاق عربی او را تحریک میکند که انتقام خون پدر را از قاتل بگیرد و خون مسلمانی را بریزد. ولی در مقابل، عواملی مانند علاقه به آرامش محیط اسلام ایجاب میکند که پدر او به قتل برسد. او در این کشاکش، راه سومی را برگزید که هم مصالح عالی اسلام محفوظ بماند، و هم عواطف او از ناحیه دیگران جریحهدار نشود و آن اینکه خود او شخصا مجری فرمان باشد. این عمل اگرچه جگرخراش و جانکاه است، ولی نیروی ایمان و
تسلیم در برابر
اراده خداوند تا حدی به او
آرامش میداد. اما پیامبر مهربان، به او فرمود: چنین تصمیمی در کار نیست و ما با او مدارا خواهیم کرد. ماجرای
منافقان پس از پایان این جنگ اتفاق افتاد که در آن
عبدالله بن ابی با طعنههای خود بین مهاجران و انصار اختلاف انداخت و پیامبر را به
غضب آورد، هرچند به خاطر انکار ظاهری سخنانش
عفو شد.
سوره منافقون به همین مناسبت بر پیامبر نازل شد.
خبر
افک نیز در بازگشت از این سفر روی داد.
این سخن، که نمایانگر عظمت روحی پیامبر بود، همه مسلمانان را در تعجب فرو برد. در این هنگام، موج اعتراض و نکوهش به سوی عبدالله سرازیر گشت. او به قدری در انظار مردم خوار و ذلیل گردید، که دیگر کسی به او اعتنا نمینمود.
پیامبر در این حوادث درسهای آموزندهای به مسلمانان آموخت، و گوشهای از سیاستهای خردمندانه اسلام را آشکار ساخت. پس از این واقعه، رئیس منافقان، عبدالله دیگر قد علم نکرد و در هر واقعهای مورد تنفر و اعتراض مردم بود. روزی پیامبر به
عمر فرمود: روزی که به من گفتی او را به قتل برسانم، در آن روز مردمی که در قتل او متاثر میشدند و به حمایت او برمیخاستند. اما امروز آنچنان از او متنفرند که اگر دستور قتل او صادر کنم، بدون تامل او را میکشند.
جُوَیریه دختر «حارث بن ضرار»، رئیس شورشیان «بنی مصطلق» از دستگیرشدگان بود. سهم
ثابت بن قیس و یا پسر عموی او شد.حارث با
فدیه سراغ دختر خود آمد تا او را آزاد سازد. وقتی به بیابان عقیق رسید، دو شتر از مجموع شترانی که آنها را برای پرداخت فدیه آورده بود برگزید، و در میان درهای پنهان و مخفی ساخت. وقتی حضور رسول گرامی رسید، یادآور شد من فدیه دختر خود را آوردهام. پیامبر رو به حارث کرد و گفت: «دو شتری را که در آن دره پنهان کردهای کجاست؟»
حارث با شنیدن چنین خبر غیبی، سخت تکان خورد و او و دو فرزند وی که همراه او بودند اسلام آوردند و فورا فرستاد آن دو شتر را آوردند و تسلیم رسول خدا نمود. جویریه برای آزادی خویش از پیامبر یاری خواست. پیامبر نیز سهم مُکاتبه (بهای آزادی بنده) او را پرداخت.
بدینترتیب، دختر وی آزاد گردید و او نیز اسلام آورد. آنگاه پیامبر از دختر او خواستگاری کرد و پدرش با کمال علاقه، در ازاء چهارصد
درهم، او را به عقد پیامبر درآورد. خبر بستگی پیامبر با حارث که رئیس بنی مصطلق بود، در میان مسلمانان منتشر گشت. این امر سبب شد که صد خانواده از بنی مصطلق آزاد شوند و پیوسته در زبانها گفته میشد هیچ زنی برای قوم خود پربرکتتر از این زن نبود. سرانجام، همه اسیران بنی مصطلق از زن و مرد بهگونهای آزاد شدند و به قبیله خود بازگشتند.
گرایش گروه بنیمصطلق به اسلام یک گرایش اصیل بود، زیرا آنان در مدت اسارت خود هیچ چیزی جز
خوشرفتاری و نیکی و گذشت ندیده بودند، تا آنجا که اسیران آنان همگی به بهانههای گوناگونی آزاد گشتند و به میان عشیره خود بازگشتند. پیامبر «
ولید بن عقبه» را برای اخذ
زکات به سوی آنان اعزام کرد. وقتی آنان خبر ورود نماینده رسول خدا را شنیدند، بر اسبها سوار شدند و به استقبال او رفتند. نماینده پیامبر تصور کرد که آنها قصد قتل او را کردهاند، فورا به مدینه بازگشت و دروغی را سر هم نمود و گفت آنان میخواستند مرا بکشند و از پرداخت زکات امتناع ورزیدند.
خبر ولید در میان مسلمانان منتشر شد. آنان هرگز چنین انتظاری از «بنی مصطلق» نداشتند، در این زمان هیئتی از آنها وارد مدینه شد. آنها حقیقت را به رسول خدا گفتند و افزودند: «ما به استقبال او رفتیم و میخواستیم به او احترام بگذاریم و زکات خود را بپردازیم، ولی او ناگهان از منطقه دور شد و به سوی مدینه بازگشت و شنیدیم مطلب خلافی را به شما گفته است. در این موقع، آیه ششم
سوره حجرات نازل شد
و گفتار «بنی مصطلق» را تایید کرد و ولید را یک فرد
فاسق معرفی نمود. مضمون آن این است: «ای افراد با ایمان اگر یک فرد فاسقی خبری را به سوی شما آورد، توقف کنید و به بررسی بپردازید تا مبادا به گفتار او اعتماد کرده و کاری انجام دهید که بعدها پشیمان شوید».
• ابن اسحاق، کتاب السیرو المغازی، چاپ سهیل زکار، دمشق ۱۳۹۸/ ۱۹۷۸، چاپ افست قم ۱۳۶۸ ش.
• ابن دُرَید، کتاب الاشتقاق، چاپ عبدالسلام محمد هارون، بغداد ۱۳۹۹/۱۹۷۹.
• ابن هشام، السیرة النبویة، چاپ مصطفی سقا، ابراهیم ابیاری، و عبدالحفیظ شلبی، بیروت.
• قاسم بن سلام ابوعبید، کتاب النسب، چاپ مریم محمد خیرالدرع، بیروت ۱۴۱۰/۱۹۸۹.
• محمد بن عمر واقدی، کتاب المغازی للواقدی، چاپ مارسدن جونز، لندن ۱۹۶۶.
• یاقوت حموی، معجم البلدان، بیروت ۱۳۹۹/۱۹۷۹.
•
دانشنامه جهان اسلام، بنیاد دائرة المعارف اسلامی، مقاله «بنیمصطلق»، شماره۱۹۹۲. •
سایت پژوهه برگرفته از مقاله «غزوه بنی مصطلق یا مریسیع».