تعارض بنیادی انسان از دیدگاه فروم
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
تعارض بنیادی انسان از دیدگاه فروم، یکی از مباحث مطرح در
روانشناسی بوده که در نظریه شخصیت و دیدگاه فروم در باب
تعارض بنیادی انسان بحث میکند. فروم، انسان را احاطهشده از امور متضاد میبیند و در کتاب "فرار از آزادی" در این باب به تفصیل بحث میکند. فروم، قرار گرفتن
آزادی و
امنیت را در مقابل هم به عنوان تعارض بنیادی انسان مطرح میکند.
اریک فروم، انسان را احاطهشده از امور متضاد میبیند و در کتاب "فرار از آزادی" در این باب به تفصیل بحث میکند. یکی از امور متضاد که از اختیار آدمی بیرون است زندگی و مرگ میباشد. سایر تضادها مخلوق خود او هستند و از اینرو قابل حل شدن میباشند. یکی از آن تعارضات این است که آدمی جزء طبیعت و از آن اوست، ولی خود را از آن دور میکند و برتر از آن نگاه میدارد و میخواهد آزاد باشد، در عین حال میخواهد امنیت هم داشته باشد. فروم، قرار گرفتن آزادی و امنیت را در مقابل هم به عنوان تعارض بنیادی انسان مطرح میکند.
در
تاریخ تمدن غرب، به عقیده فروم، هر وقت مردم آزادی بیشتری به دست آوردهاند، بیشتر
احساس تنهایی، بیاهمیتی و بیگانگی از دیگران پیدا کردهاند. برعکس هر قدر آزادی کمتری داشتهاند، احساس تعلق و امنیت آنها بیشتر بوده است. بدینترتیب، به نظر میرسد که آزادی با نیاز ما برای امنیت و هویتیابی تناقض دارد. به عقیده فروم، به همین خاطر است که مردم قرن بیستم، به علت داشتن آزادی بیشتر از هر عصر دیگر، بیشتر احساس تنهایی، بیگانگی و بیاهمیتی میکنند تا مردمان دورههای گذشته. فروم به این موضوع اشاره میکند که، آدمیان از مکانیسمهای غریزی زیستشناختی که کلیه حرکتهای حیوانات را رهبری میکند آزادند. هرچه یک حیوان در نردبان تکاملی در سطح بالاتری باشد، رفتارهای او انعطافپذیرترند. انسانها، به عنوان بالاترین رده در حیوانات، بالاترین میزان انعطافپذیری را دارا هستند. اعمال ما کمترین پیوند را با
مکانیسمهای غریزی دارند. اما علاوه بر انعطافپذیری بیشتر رفتار، آدمیان موجوداتی آگاه و هوشیارند، آگاه از خودشان و از جهان پیرامونشان. از آنجا که ما میدانیم و مسلط بر طبیعت هستیم، دیگر همانند حیوانات ردههای پایینتر، با طبیعت یکی نیستیم. به گفته فروم، از طبیعت فراتر رفتهایم.
برخلاف حیوانات دیگر، ما آگاهیم که در نهایت تا چهاندازه ناتوانیم، میدانیم که سرانجام میمیریم و میدانیم که تا چه حد از حیوانات دیگر متفاوتیم. از یک دیدگاه، این دانستن جدایی و مجزا بودن از بقیه طبیعت نوعی آزادی است. ذهن ما به ما
قدرت انتخاب نامحدودی میدهد. اما از یک دیدگاه دیگر، این جدایی متضمن بیگانگی از بقیه طبیعت است. انسانها نمیتوانند به پایگاه حیوانی تنزل کنند. پس چگونه میتوانند از این احساس انزوا و جدایی بگریزند.
انسانها برای رهایی از تنهایی، ناامنی و حل تعارض بین جدایی از طبیعت و گرایش به سوی آن، اقدام به تشکیل اجتماعات و یا مرامهایی مانند
فئودالیسم و
کاپیتالیسم و امثال آن نمودهاند.
مذاهبی هم که مردمان نخستین به وجود آوردند تا حدودی به آنها در برقراری دوباره پیوند با طبیعت کمک میکرد. اما این امنیت سطحی نمیتوانست چندان دوام داشته باشد. آدمیان مخلوقهایی کوشا هستند که رشد و نمو میکنند و مردم دورههای بعد از دوره بدوی، در مقابل این وابستگی به گروه طغیان کردند. در واقع، هر دورهای از تاریخ، طبق نظر فروم، با افزایش حرکت به سوی فردیت بیشتر مشخص میشود که طی آن مردم در کشاکش همیشگی برای استقلال بیشتر و آزادی نمو، رشد و استفاده از تمامی تواناییهای منحصرا انسانی خود بودهاند.
فروم، قرون وسطی را که نزدیک به قرن پانزدهم پایان یافت به عنوان آخرین دوران ثبات، امنیت و
احساس تعلق تلقی میکند. در آن دوران، آزادی فردی بسیار کم بود، زیرا
نظام فئودالی جای هر شخص را در
جامعه به دقت مشخص کرده بود. با وجود این، اگرچه مردم به طور قطع آزاد نبودند، اما منزوی و بیگانه از یکدیگر نیز نبودند. ساختار خشک
اجتماعی به این معنی بود که جای شخص در
جامعه به روشنی مشخص شده است. برای هیچ کس تردید یا بیتصمیمی در مورد اینکه او به کجا یا به چه کسی تعلق دارد، وجود نداشت.
فروم معتقد است که طغیانهای
اجتماعی، این ثبات و امنیت را با گسترش دادن قابل توجه دامنه آزادیهای مردم، از بین برد. مردم شروع به داشتن قدرت انتخاب بیشتر و توان کنترل بیشتر در زندگی خود کردند. البته آنها به این آزادی بیشتر به بهای از دست دادن پیوندهایی که امنیت و احساس تعلق را ایجاد میکرد رسیدند. در نتیجه، از سوی تردیدها و شکها درباره معنی زندگی و احساس بیاهمیت بودن، احاطه شدند.
فروم، آزادی روزافزون مردمان
جوامع غرب را "آزادی از" و نه "آزادی به" میداند. مردم غرب از بردگی آزاد شدهاند، اما به خاطر عدم امنیت و بیگانگی فزاینده آزاد نیستند تا استعدادهای خود را بهطور کامل توسعه داده و از این آزادیها لذت ببرند. بدینترتیب، انسان امروزی خود را در تعارض کامل میبیند. این انسان چگونه میتواند از احساس تنهایی بگریزد؟ چگونه از آزادی بگریزد؟ به نظر فروم برای این گریز دو راه وجود دارد: راه اول، رسیدن به آزادی مثبت از طریق کوشش برای پیوستن و اتحاد دوباره با مردمان دیگر است، بدون آنکه شخص آزادی و تمامیت خود را از دست بدهد.
آنها میتوانند این کار را از طریق عشق و همکاری انجام دهند.
در این نوع
جامعه که فروم آن را
جامعه سالم یا
جامعه انسانگرا میداند، هیچ کس احساس تنهایی و بیاهمیتی نمیکند، زیرا همه مردم با هم برادر و خواهر خواهند بود. راه دوم، بازیابی امنیت با انکار کردن و نادیده گرفتن آزادی و صرفنظر کردن از فردیت و تمامیت شخصی است.
این کار از طریق همنوا شدن با قدرت و اطاعت از آن انجام میشود.
به عقیده فروم همین راه حل دوم است که نشان میدهد چرا این همه افراد تمایل به پذیرش یک نظام اقتدارطلب نظیر رژیم نازی آلمان پیدا میکنند.
علاوه بر راهحلهای ذکر شده برای بازیابی امنیت از دست رفته، فروم سه مکانیزم گریز یا مکانیزم روانی دیگر را نیز عرضه کرده است که عبارتند از:
اقتدارطلبی،
ویرانسازی و
همنوایی بلااراده.
مکانیزم نخست، یعنی "اقتدارطلبی"، خود را به صورت اعمال
خودآزاری یا
دیگرآزاری نشان میدهد. افراد خودآزار به حقارت و ناشایستگی خود باور دارند و به همین دلیل نیازی قوی به وابسته بودن به یک شخص یا یک سازمان احساس میکنند. بنابراین، مشتاقانه به کنترل دیگران یا نیروهای
اجتماعی تسلیم میشوند و در برابر دیگران به شیوهای ضعیف و درمانده عمل میکنند. آنها با این تسلیم شدن، امنیت کسب میکنند و احساس تنهایی خود را تخفیف میدهند.
رفتارهای دیگرآزاری، هر چند نقطه مقابل خودآزاری است، به گفته فروم در همان نوع آدمها پیدا میشود. این رفتارها به سه شکل خودنمایی میکند: در شکل اول، شخص دیگران را به طور کامل به خود وابسته میکند به طوری که بر آنها تسلط کامل داشته باشد. شکل دوم دیگرآزاری از تحکم و دیکته کردن به دیگران فراتر میرود و استثمار دیگران به صورت تملک و استفاده از هر چیزی که آنها دارند را شامل میشود. شکل سوم دیگرآزاری شامل میل به تماشای رنج دیدن دیگران و عامل ایجاد آن رنج است. اگرچه این رنج میتواند شامل درد جسمی باشد، اما اغلب رنج بردنهای عاطفی، از قبیل کوچک کردن و خجالت دادن را شامل میشود.
مکانیزم دوم گریز "ویرانسازی" است. در حالی که مکانیزم نخست چه در زمینه خودآزاری و چه در دیگرآزاری شامل تعامل مدوام با یک شیء است. یک شخص ویرانگر، به گفته فروم، با خود میگوید: من میتوانم از احساس ناتوان بودن خود در برابر جهان پیرامون خود با نابود کردن آن بگریزم. وی شواهدی از ویرانگری به شکل مبدل یا معقول جلوه داده شده، در همه جای جهان میدید. در واقع او به این باور رسیده بود که هر چه نهایتا به عنوان نوعی دلیلتراشی برای ویرانسازی بهکار میرود، از جمله عشق، وظیفه، وجدان و وطنپرستی، همه پوششی برای این ویرانسازی هستند.
سومین مکانیزم گریز که به نظر فروم از لحاظ
اجتماعی بیشترین اهمیت را داراست "همنوایی بلااراده" است. با استفاده از این مکانیزم، شخص تنهایی و انزوای خود را با از بین بردن هرگونه تفاوتی بین خودش و دیگران کاهش میدهد. او با شبیه دیگران شدن و با تسلیم بدون قید و شرط به قواعد رفتاری گروه، به این هدف میرسد. فروم این مکانیزم را با همرنگ محیط شدن بعضی از حیوانات به منظور حفظ خود از خطر، مقایسه میکند. چنانکه میدانیم، این حیوانات با غیرقابلتمییز شدن از محیط اطراف خود میتوانند خود را از خطرات دور نگهدارند.
در مورد افراد کاملا همرنگ و همنوا نیز وضع به همین صورت است. هر چند چنین اشخاصی به طور موقت به امنیت و احساس تعلقی که شدیدا به آن نیاز داشتند، دست پیدا میکنند، اما این دست یافتن به بهای از دست دادن نفس آنها حاصل میشود. کسی که تا این درجه همرنگ
جماعت میشود دیگر از خود هویتی ندارد. دیگر برای او هویتی که متمایز از آنها باشد، وجود ندارد. شخص تبدیل به آنها میشود و یک خود کاذب جای خود اصیل را میگیرد و همین از دست دادن خود یعنی تسلیم من، ممکن است او را در شرایطی بدتر از وضعیتی که قبلا داشت، قرار دهد. فرد اکنون از سوی عدم امنیتها و تردیدهای تازهای احاطه میشود. نداشتن خود واقعی و
هویت جداگانه، باعث میشود که او خود را به همرنگی دایمی با گروه و
جماعت ناچار ببیند. هرگونه انحراف از هنجارها و ارزشهای
جمع سبب عدم تایید و از دست رفتن و به رسمیت شناخته شدن از سوی دیگران میشود.
•
سایت پژوهه، برگرفته از مقاله «تعارض بنیادی انسان و راه حل آن از دیدگاه فروم»، تاریخ بازیابی ۱۳۹۹/۰۵/۰۴.