اسرای اهلبیت در کاخ ابن زیاد
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
حضور اسرای اهل بیت در کاخ ابن زیاد و جریانانی که در آنجا اتفاق افتاده، یکی از حوادث بعد از
واقعه عاشورا بود.
عبیدالله بن زیاد که خود را پیروز میدان میدانست، با حاضر کردن اسرای اهل بیت در کاخ خود، میخواست یک جنگ تبلیغاتی و روانی راه بیاندازد و پیروزی را به رخ اسرای خاندان نبوت بکشد که با مقابله خاندان اهل بیت مواجه شده و رسوا شد. در مجلس ابن زیاد
حضرت زینب (سلاماللهعلیها) و
امام سجاد (علیهالسلام) با ابن زیاد احتجاج نموده و به روشنگری پرداختند و توانستند او را رسوا نمایند و نقشههای او را باطل کنند.
ابن زیاد که خود را حریف یکهتاز و پیروز تمام عیار پیکار
کربلا میپنداشت و سرمست از باده غرور و نخوت و خودبرتربینی، در قصر کوفه بر تختش تکیه زده بود، خواست با به راه انداختن یک جنگ تبلیغاتی و روانی، ضمن به نمایش گذاشتن هیمنه و قدرت پوشالی و دروغین خود، این پیروزی را به رخ اسرای خاندان نبوت بکشد، تا از یکسو زهر چشمی از اسرا و دیگر مخالفان حکومت
یزید بگیرد تا دیگر کسی حتی خیال قیام و مخالفت در سر نپروراند، و از سوی دیگر با ناسزاگوییها، زخم زبانها و نکوهشهایش، بر زخم دلهای داغدار اهل بیت نمک بپاشد؛ اما او سخت در اشتباه بود؛ چون از شجاعت و شهامت اهل بیت و در راسشان
امام سجاد (علیهالسلام) و
زینب کبری (سلاماللهعلیها)، غافل بود.
هنگامی که اسرای اهل بیت به دستور ابن زیاد در کاخ او حضور یافتند، با نمایش گوشهای از شجاعت و بیباکی خویش در قالب پاسخ به یاوه گوییهای پسر زیاد، چنان او را خلع سلاح کردند که او تنها راه رهایی از بنبست چنین شکست فضاحتباری را در این دید که حضرت زینب (سلاماللهعلیها) را متهم به شاعری و امام سجاد (علیهالسلام) را تهدید به قتل کند؛ اما سرانجام با سرافکندگی، در برابر منطق قوی اهل بیت (علیهمالسلام) تسلیم شد. در ادامه گزارش این ماجرا را به نقل از
طبری میآوریم.
هنگامی که سر
حسین بن علی (علیهالسلام) را همراه کودکان، خواهران و زنان اهل بیت نزد ابن زیاد بردند، زینب دختر
فاطمه (سلاماللهعلیها) بی ارزشترین لباسها را پوشیده بود و در حالیکه کنیزانش گرد او را گرفته بودند، وارد مجلس شد و کناری نشست. ابن زیاد سه بار پرسید: آن زن که نشست کیست؟ حضرت زینب (سلاماللهعلیها) از پاسخ دادن به او خودداری کرد. سرانجام یکی از کنیزانش گفت: او زینب دختر فاطمه است.
ابن زیاد به او گفت: الحَمدُ للّه الَّذی فَضَحَکُم وقَتَّلَکُم واکذَبَ اُحدوثَتَکُم! سپاس خدایی را که شما را رسوا کرد، کشت و دروغ گوییتان را برملا کرد. حضرت زینب (سلاماللهعلیها) در جواب او فرمود:
«فَقالَت: الحَمدُ للّه الَّذی اکرَمَنا بِمُحَمَّدٍ (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) وطَهَّرَنا تَطهیرا، لا کَما تَقولُ انتَ، انَّما یَفتَضِحُ الفاسِقُ، ویُکَذَّبُ الفاجِرُ. قالَ: فَکَیفَ رَاَیتِ صُنعَ اللّه ِبِاَهلِ بَیتِکِ؟ قالَت: کُتِبَ عَلَیهِمُ القَتلُ، فَبَرَزوا الی مَضاجِعِهِم، وسَیَجمَعُ اللّه ُ بَینَکَ وبَینَهُم، فَتَحاجّونَ الَیهِ، وتَخاصَمونَ عِندَهُ. قالَ: فَغَضِبَ ابنُ زِیادٍ وَاستَشاطَ، قالَ: فَقالَ لَهُ عَمرُو بنُ حُرَیثٍ: اصلَحَ اللّه ُ الاَمیرَ! انَّما هِیَ امرَاَةٌ، وهَل تُؤاخَذُ المَراَةُ بِشَیءٍ مِن مَنطِقِها؟ انَّها لا تُؤاخَذُ بِقَولٍ، ولا تُلامُ عَلی خَطَلٍ. فَقالَ لَهَا ابنُ زِیادٍ: قَد اشفَی اللّه ُ نَفسی مِن طاغِیَتِکِ، وَالعُصاةِ المَرَدَةِ مِن اهلِ بَیتِکِ. قالَ: فَبَکَت، ثُمَّ قالَت: لَعَمری لَقَد قَتَلتَ کَهلی، وابَرتَ اهلی، وقَطَّعتَ فَرعی، وَاجتَثَثتَ اصلی، فَاِن یَشفِکَ هذا فَقَدِ اشتَفَیتَ. فَقالَ لَها عُبَیدُ اللّه: هذِهِ شَجاعَةٌ، قَد لَعَمری کانَ ابوکَ شاعِرا شُجاعا. قالَت: ما لِلمَراَةِ وَالشَّجاعَةَ! انَّ لی عَنِ الشَّجاعَةِ لَشُغُلاً، ولکِنَّ نَفثی ما اقولُ.»سپاس خدای را که به واسطه (جدمان)
محمد (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) ما را گرامی داشته و پاک گردانده است. نه چنین است که میگویی. تنها فاسق است که رسوا میشود و فقط فاجر است که دروغگوییاش برملا میگردد. ابن زیاد پرسید: رفتار خدا را با خاندانت چگونه دیدی؟ (زینب) فرمود: آنها کشته شدن برایشان مقدر شده بود؛ پس به سوی آرامگاههای خود رفتند. به زودی
خدا شما و آنان را جمع خواهد کرد و آنان در پیشگاه خدا
احتجاج و دادخواهی میکنند. ابن زیاد خشمگین شد و با برآشفتگی گفت: خداوند جان و دل مرا (با کشتن برادر) طغیانگر تو و عصیانگران خاندانت، شفا بخشید. (زینب) گریست و سپس فرمود: به جانم سوگند، بزرگ و سرورم را کشتی؛ خاندانم را هلاک کردی؛ شاخهام را بریدی؛ ریشهام را در آوردی. اگر این کار، دلت را شفا میبخشد، پس شفا یافتی. ابن زیاد گفت: این زن، قافیه گوست. (فقال ابن زیاد: هذه سجاعة ولعمری کان ابوها سجاعا شاعر. در برخی منابع، به جای واژه «سجاعة»، «شجاعة» آمده است، ولی به نظر میرسد همان تعبیر نخست با سیاق عبارت سازگارتر باشد؛ به ویژه با توجه به جمله بعدی ابن زیاد و پاسخی که حضرت زینب به او میدهد.) به جانم سوگند، پدرش نیز شاعری سجعگو بود. زینب گفت: زن کجا و سجعگویی کجا؟ من در پی چیز دیگری هستم. این آه دل من است که بر زبانم جاری میشود.
(منابع دیگر نیز این جریان را با تفاوتهایی آوردهاند:
ابن سعد نیز این جریان را به اختصار آورده است.
سبط ابن جوزی، این واقعه را تا پیش از خشمگین شدن پسر زیاد از پاسخ حضرت زینب آورده است.
ابن کثیر نیز، این جریان را تا سخن
عمرو بن حریث آورده است.
)
ابن زیاد (بعد از احتجاج با حضرت زینب) رو به امام زینالعابدین (علیهالسّلام) کرد و پرسید: نامت چیست؟ گفت: علی بن حسین. گفت: مگر خدا علی بن حسین را نکشت؟ امام سجاد (علیهالسّلام) سکوت کرد. ابن زیاد گفت: چه شده است؟ چرا سخن نمیگویی؟ حضرت فرمود: برادری بزرگتر از خود به نام
علی داشتم که مردم او را کشتند، [
و او روز قیامت از شما دادخواهی میکند.
]
ابن زیاد گفت: خدا او را کشت. (ابن زیاد با این سخنان، اندیشه جبرگرایی را، که اندیشه رایج و حاکم در سلسله اموی بود، القا کرد تا هم خود را تطهیر کند، و هم جنایاتش را به خواست خدا نسبت دهد و به آن مشروعیت بخشد.) امام ساکت شد. ابن زیاد گفت: چرا سخن نمیگویی؟ امام فرمود: «
اللَّهُ یَتَوَفَّی الْاَنْفُسَ حِینَ مَوْتِهَا؛
خدا جان انسانها را هنگام مرگشان میگیرد.» «
وَمَا کَانَ لِنَفْسٍ اَنْ تَمُوتَ اِلَّا بِاِذْنِ اللَّهِ؛
و هیچ کس جز به اذن خدا نمیمیرد.»
ابن زیاد خشمگین شد و گفت: تو جرئت پاسخ دادن مرا داری و میتوانی سخن مرا رد کنی؟ او را ببرید و گردنش را بزنید. عمهاش زینب به او در آویخت و گفت: «ای ابن زیاد، از ما دست بردار. مگر از خونهای ما سیر نشدهای؟ مگر کسی از ما باقی گذاشتهای؟» آنگاه زینب دست در گردن امام انداخت و خطاب و به ابن زیاد گفت: «تو را به خدا، اگر ایمان داری، اگر او را میکشی، مرا هم با او بکش». در این هنگام علی بن حسین فریاد زد: «ای ابن زیاد، اگر میان تو و این زنان خویشاوندی هست، یک مرد پرهیزکار با آنان بفرست که مسلمانوار همراه آنان باشد». ابن زیاد اندکی در او نگریست، آنگاه به افراد [
حاضر در مجلس
] نگریست و گفت: «شگفتا از خویشاوندی! به خدا میدانم که این زن راضی است که اگر برادرزاده اش را کشتم، او را نیز با وی بکشم. این نوجوان را واگذارید با زنان همراه باشد».
(شیخ مفید و به پیروی او، طبرسی و اربلی سخن آخر ابن زیاد را چنین ثبت کردهاند: او را واگذارید، که همان بیماری که دارد، او را بس است.
منابع دیگر نیز این احتجاج را با تفاوتهایی گزارش کردهاند:
ابن سعد این جریان را به اختصار آورده است.
)
بنا بر گزارشی دیگر، امام سجاد (علیهالسّلام) در برابر تهدید ابن زیاد، به عمهاش فرمود: عمه جان، ساکت باش تا من با او حرف بزنم». آنگاه رو به ابن زیاد کرد و فرمود: مرا به کشتن تهدید میکنی؟ آیا نمیدانی که کشته شدن عادت ما و
شهادت مایه سربلندی ماست؟»
ما را قتال دشمن بد کیش عادت است ••• با اهل بغی حرب نمودن، سعادت است
تهدید ما چرا به
شهادت کند کسی •••
حقا که آرزوی دل ما
شهادت است
در این هنگام
رباب دختر امرؤ القیس، (مراد از امرؤ القیس، شاعر معروف
عصر جاهلیت نیست، بلکه منظور
امرؤالقیس بن
عدی بن
اوس بن جابر کلبی است که در زمان خلافت
عمر،
اسلام آورد.)
همسر امام حسین (علیهالسّلام)، سر امام را به دامان گرفت، آنرا بوسید و گفت:
واحُسَیناً فَلا نَسیتُ حُسَینا ••• اقصَدَتهُ اسِنَّةُ الاَعداءِ
غادَروهُ بِکَربَلاء صَریعاً ••• لا سَقَی اللَّهُ جانِبَی کربلاءِ
(
یاقوت حَمَوی این شعر را به
عاتکه، دختر
زید بن
عمرو بن نفیل، نسبت داده است.
)
«آه ای حسین من! هنوز حسین را فراموش نکردهام [
زمانی که
] نیزههای دشمن او را هدف قرار داد.
پیکر او را بیجان، افتاده در
کربلا، رها کردند. خدا سرزمین کربلا را سیراب نکند.»
هنگامی که ابن زیاد در احتجاج با اهل بیت امام حسین، به ویژه حضرت زینب (سلاماللهعلیها) و امام سجاد (علیهالسّلام)، شکست خورد و نزد مردم رسوا شد، از آنجاکه تحمل و هضم این شکست و رسوایی برایش سخت و سنگین بود، خواست به گونه دیگری آنرا جبران کند که اینبار نیز با اعتراض یکی از پیروان و محبان سیدالشهدا مواجه شد و همین بر شکست و رسواییاش افزود. آن شخص،
عبدالله بن عَفیف اَزدی غامدی، از یاران خاص
امیرالمؤمنین و از سران و برگزیدگان شیعیان
کوفه بود. او چشم چپش را در
جنگ جمل و چشم راستش را در
جنگ صفین از دست داده بود و از اینرو تمام اوقات خویش را به عبادت در
مسجد کوفه میگذراند.
همین نابینایی، توفیق حضور در کربلا و نبرد در رکاب امام حسین (علیهالسّلام) را از او گرفته بود؛ اما او چنان در اعتقاد به
امامت و
ولایت مولای خویش حسین استوار بود که به رغم پیری و نابینایی، تکلیف خویش را به شیوه دیگری ادا کرد؛ به گونهای که ابن زیاد را چنان بر آشفت که زنده بودنش را برنتافت و به این ترتیب او در راه دفاع از مکتب مولایش حسین جام
شهادت را با عزت و سربلندی نوشید.
مورخان و مقتلنویسان، ماجرای
شهادت شجاعانه او را چنین گزارش کردهاند:
ابن زیاد دستور داد مردم را فراخوانند تا همه در مسجد کوفه گرد هم آیند. چون آنان در مسجد جمع شدند، ابن زیاد به منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی، از جمله چنین گفت: سپاس خدایی را که حق و پیروان حق را پیروز کرد و امیرمؤمنان [
یزید
] و پیروانش را یاری کرد و دروغگو پسر دروغگو را کشت.
بیش از این سخنی نگفته بود که عبدالله بن عَفیف ازدی به پا خاست و گفت: «هان! دروغگو فرزند دروغگو، تویی و پدرت و آنکه تو و پدرت را به ولایت گماشت. ای پسر مرجانه! ای دشمن خدا و رسولش! آیا فرزندان انبیا را میکشید و گفتار صدیقان را بر زبان میرانید؟»
ابن زیاد خشمگین شد و گفت: این کیست که چنین میگوید؟
عبدالله گفت: منم ای دشمن خدا. آیا دودمان پاک پیامبر را که
خداوند از آلودگی پاکشان کرده است، میکشی و میپنداری که مسلمانی؟ کجایند فرزندان
مهاجران و
انصار که از این طاغوت ملعون پسر ملعون، که پیامبر خدا آنها را لعنت کرده است، انتقام بگیرند؟
ابن زیاد بیشتر خشمگین شد؛ به گونهای که رگهای گردنش باد کرد و گفت: او را بگیرید و بیاورید. ماموران از هر طرف ریختند و او را گرفتند. او شعار
قبیله اَزد را که «یا مَبرُور» (ای نیکی شده) بود، سر داد. در آن روزگار هفت صد مرد جنگی از قبیله اَزد در کوفه حضور داشتند؛ از اینرو عدهای از جوانان و بزرگان طایفه اَزد، که از خویشانش بودند،
به پا خاستند و او را از چنگ ماموران ابن زیاد رها کردند و به خانهاش رساندند.
ابن زیاد از منبر پایین آمد و به قصر رفت. اشراف کوفه بر او وارد شدند. ابن زیاد گفت: دیدید این قوم چه کار کردند؟ گفتند: آری دیدیم؛ خدا کار امیر را اصلاح کند؛ اَزدیان چنین کردند. از سران آنان دست برندار؛ چون آنان او را از دست تو رها کردند.
عبیدالله گروهی را در پی
عبدالرَحمن بن مِخنَف اَزدی فرستاد و او را به همراه جماعتی از بزرگان اَزدی دستگیر و زندانی کرد. ابن زیاد به آنان گفت: از دست من رهایی نمییابید، مگر آنکه عبدالله بن عَفیف را نزد من بیاورید. او سپس
عمرو بن حَجّاج زُبَیدِی،
محمد بن اشعث و
شَبَث بن رِبعِی و گروهی از یارانش را خواست و به آنان گفت: بروید این کور را، که خدا قلبش را همانند چشمش کور کرده است، نزد من آورید. ماموران به سوی او شتافتند. چون خبر به قبیله اَزد رسید، همه گرد آمدند و قبایل یمن نیز به آنها ملحق شدند تا از عبدالله بن عفیف دفاع کنند. ابن زیاد نیز از تجمع آنان آگاه شد و قبایل مُضِر را گرد آورد و آنان را به نیروهای تحت فرمان محمد بن اشعث ملحق کرد و دستور داد با مدافعان عبدالله بجنگند.
نبردی سخت درگرفت و خبر آن به ابن زیاد رسید. پس پیکی فرستاد و سربازانش را به دلیل ناتوانیشان نکوهش کرد.
عمرو بن حجاج نیز با فرستادن پیکی نزد عبیدالله، به او خبر داد که یمنیها به ازدیان پیوستهاند. شبث بن ربعی هم به ابن زیاد پیام داد: «ای امیر، ما را نزد شیران بیشه فرستادهای. [
از این رو در پیروزی
] شتاب نکن». نبرد بین دو گروه چنان شدت یافت که گروهی کشته شدند و سرانجام ماموران ابن زیاد به خانه عبدالله بن عفیف رسیدند، در را شکستند و به او حمله کردند. دخترش فریاد زد: «این گروه، چنانکه بیمش میرفت، آمدند». پدرش گفت: «باکی نیست؛ شمشیرم را بده»، دختر، شمشیر را به پدر داد. عبدالله بن عفیف از خود دفاع میکرد و چنین رجز میخواند:
انَا ابنُ ذِی الفَضلِ العَفیفِ الطّاهِر ••• عَفیفٌ شَیخی وَابنُ [
اُمِّ
] عامِرِ
کَم دارِعٍ مِن جَمعِهِم وحاسِرِ ••• وبَطَلٍ جَدَّلتُهُ مُغادِرِ
من فرزند عفیف هستم که با فضیلت و پاک و پاکدامن بود؛ زاده [
ام
] عامر.
بسیاری از زرهپوشان و غیر زره پوشان را از قهرمانان شما بر زمین انداختهام».
فرزند فاضلم عفیف و طاهر ••• بابم عفیف و مامم ام عامر
بس قهرمان چابک و دلاور ••• کافکندم از شما به خون شناور
دخترش گفت: «ای پدر، کاش مرد بودم و در دفاع از تو با این تبهکاران و قاتلان عترت پاک و نیک میجنگیدم». آن گروه، از هر طرف بر عبدالله حمله میآوردند و او با شمشیرش از خود دفاع میکرد و کسی توان رویارویی با او را نداشت. از هر سو که میآمدند دخترش میگفت: «پدر، از این طرف آمدند»، تا سرانجام به تعداد زیاد بر او هجوم آورده و محاصرهاش کردند. دخترش گفت: «افسوس و حسرت که پدرم محاصره میشود و یاوری ندارد که او را یاری کند». عبدالله بن عفیف شمشیر میچرخاند و میگفت:
وَاللّه ِ لَو یُکشَفُ لی عَن بَصَری ••• ضاقَ عَلَیکُم مَورِدی ومَصدَری
سوگند میخورم که اگر چشم میداشتم، عرصه را بر شما تنگ میکردم».
به جان دوست که گر دیده باز بود مرا ••• نبود باز شما را ره دخول و خروج
او پیوسته میجنگید تا آنکه دستگیرش کردند. در این هنگام جُندَب بن عبداللّه اَزْدی (
جندب بن عبدالله ازدی از
اصحاب امیرالمؤمنین و
امام حسن (علیهالسلام) بود. وی در
جنگ جمل و
صفین و
نهروان در رکاب امیرالمؤمنین شمشیر زد.)
که از اصحاب پیامبر بود گفت: «انا لله وانا الیه راجعون. به خدا قسم عبدالله بن عفیف دستگیر شد و زندگی پس از او زشت و قبیح است». سپس برخاست و در دفاع از عبدالله بن عفیف مبارزه کرد. ماموران او را نیز گرفتند و نزد ابن زیاد بردند.
ابن زیاد با دیدن عبدالله گفت: «شکر خدایی را که خوارت کرد». عبدالله بن عفیف گفت: «ای دشمن خدا! چرا خدا خوارم کرد؟ به خدا قسم اگر چشم داشتم، عرصه را بر شما تنگ میکردم». ابن زیاد از او پرسید: «نظرت درباره عثمان چیست؟» گفت: «ای پسر مرجانه! ای پسر سمیه! ای برده بنی علاج! («علاج» شاخهای از ثقیف بود.) تو را به نیک و بد عثمان چه کار؟ خدا خود درباره بندگانش به حق و
عدالت داوری خواهد کرد؛ ولی از من درباره خود و پدرت و یزید و پدرش بپرس».
ابن زیاد گفت: «به خدا چیزی از تو نمیپرسم تا آنکه مرگ را بچشی [
و جرعه جرعه اندوه بخوری
]». عبدالله بن عفیف گفت: «الحمدلله رب العالمین. پیش از آنکه تو از مادرت مرجانه متولد شوی، من از خدایم طلب
شهادت کردم و از او خواستم شهادتم را به دست ملعونترین، بدترین و مغضوبترین افراد قرار دهد. چون نابینا شدم، از
شهادت مایوس گشته بودم. اینک بحمدالله، خدا پس از آن نومیدی،
شهادت را نصیبم کرده است و دعای دیرین مرا به اجابت رسانده است». ابن زیاد دستور داد گردنش را زدند و پیکرش را در کوی سبخة (شوره زار)
به دار آویختند.
(و نزدیک به این گزارش در لهوف ذکر شده
) (منابع کهن، گزارش این قیام را کوتاهتر ثبت کردهاند.
سبط ابن جوزی این جریان را تا آنجا که قوم عبدالله او را از دست ماموران عبدالله نجات داده، به خانهاش بردند، گزارش کرده است.
)
ابن زیاد پس از به
شهادت رساندن عبدالله بن عفیف، جُندَب بن عبدالله اَزدی را [
که به دفاع از عبدالله بن عفیف برخاسته بود
] فراخواند و گفت: «ای دشمن خدا! آیا تو از اصحاب علی در روز صفین نبودی؟» گفت: «آری ای پسر زیاد؛ من از اصحاب علی بودم و هنوز هم از دوستداران اویم و هرگز از او بیزاری نمیجویم». ابن زیاد گفت:
«میخواهم با ریختن خونت به خدا تقرب جویم». جندب گفت: «خون من تو را به خدا نزدیک نمیکند؛ بلکه از او دور میکند. از عمرم زمان چندانی نمانده است و بدم نمیآید که خدا مرا با خواری تو، گرامی دارد».
ابن زیاد [
که با برخورد شجاعانه این پیرمرد دلیر روبهرو شد، ترسید که قبیله اَزد همانند جریان ابن عفیف شورش کند؛ از اینرو از کشتن او منصرف شد و
] گفت: «او را از نزد من ببرید. او پیرمردی یاوهگو و بیخرد است». او را از مجلس ابن زیاد بیرون کردند و رهایش ساختند.
• پیشوایی، مهدی،
مقتل جامع سیدالشهداء، ج۲، ص۵۷-۶۷.