«فرزند من مریض نبود (بر اثر بیماری از دنیا نرفت) این را سؤال کنید و قبل از این واقعه نیز بیمار نبود». در این هنگام هراسناک از خواب بیدار شدم. ابوالحسن کاتب در اینجا افزود: آن پیرزن «امرضه» را «امرطه» خواند؛ زیرا قـادر بـه تلفظ «ضاد» نیست. او را آرام کردم تا دوباره خوابید. قاضی تنوخی در اینجـا اضافه کرد: در این هنگام ابوالحسن کاتـب بـه مـن گفت: ای اباالقاسم، چون تو این مرد را میشناسی، این امانت را به تو میسپارم و به تو ماموریت مـیدهـم که این پیام را به ابن اصدق برسانی. گفتم: چون امر سرور زنان جهان است، اطاعت میکنم. قاضی ابوالقاسم تنوخی میگوید: این ماجرا در ماه شعبان رخ داد و مردم در آن زمان برای رفتن به زیارت امام حسین (علیهالسّلام) از طرف حنبلیها سخت در فشار و زحمـت بودند. پیوسته در این فکر بودم که چگونه این پیام را به ابن اصدق برسانم، تا آنکه در شب نیمه شعبان توانستم خود را به حرم حسینی برسانم. دربـاره ابـن اصـدق از مـردم پرسوجو کردم و سرانجام او را یافتم. به وی گفتم: فاطمه (سلاماللهعلیها) به تو امر میکند که با قصیدهای نوحهسرایی کنی که این بیت در آن است:
«ای دو چشم اشک ببارید و به شدت گریه کنید و خشک نشوید». آنگاه نزد ابوالحسن کاتب برگشتم و چگونگی انجام این ماموریت را به او گزارش کردم. در بغداد بانویی به نام «خلب» بود که در نوحهسرایی مهـارت فراوان داشت. او نیز با همان قصیده
بانوی نوحهسرای دیگری به نام «زره» نیز در بغداد بود. او در رؤیا حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) را دید که در کنار قبر فرزندش حسین (علیهالسّلام) گریه میکند و به او فرمان میدهد که این اشعار را بخواند:
«ای چشمان مـناشـک هـا را سرازیر کرده، بریزید و فروکش نکنید».
«و بر جـان دادهای بگریید که در کنار رود ( کربلا) رهـا شـد، در حالی که سینهاش لگدکوب شده بود».
«در وقت کشته شدنش از او پرستاری نکردم که او اصـلاً بیمار نبود و قبل از این واقعه نیز بیمار نبود». گفتنی است در در برخی منابع، به جـای «قتیلاً» کلمه «فاسلو» آمده است که در این صورت معنای آن بیت چنین میشود: «از او پرستاری نکردم تا آرام گیرم؛ نه هرگز! چراکه اصلاً بیمار نبود». احمد مزوق، یکی از نوحهسرایان قرن چهارم هجری بـوده اسـت. بنا بر گزارش یاقوت حموی، در نیمه اول قرن چهارم هجری شخصی به نام احمد مـزوق در بغداد نوحـهسـرایی میکرده است. حمـوی از شخصی به نام «خـالع» نقل میکند: در سال ۳۴۶ قمـری کـه مـن هـنـوز کودک بودم با پدرم در مجلس گبـودی در مسجدی که بین بازار وراقـان و زرگران بود، حضور داشـتم. مسجد پر از جمعیـت بـود. درایـن حـال مـردی که جامـهای وصــلهدار بـر تـن، و انبـانی و ظرف آب کوچکی در دست، و عصایی در مشت داشت و هنوز گرد راه بر سروصورتش نمایان بود، وارد شد و با صدای بلند بر مردم سلام کرد و گفت: مـن پیـک فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) هستم. مردم به او خوشامد گفتند و او را در بالای مجلس جا دادند. آن مرد سراغ احمد مزوق را گرفت و وقتی او را یافت به او گفت: بانویمان را در خواب دیدم که به من گفت: به بغداد برو و احمد مزوق را بیاب و به او بگو بر پسرم با شعر «ناشیء» نوحهسرایی کند که در آن میگوید:
«ای فرزندان پیامبر، دلم برایتان پاره پاره است. هرگز مصیبتی هماننـد مـصیبت شـما شنیده نمیشود». ناشیء که خود در آن مجلس حاضر بود، چون این را شنید سخت به صورت خود زد و به دنبال او مزوق و مردم هم چنین کردند؛ اما بیش از همه ناشیء، و بعد از او مزوق از شنیدن این پیام دگرگون شدند. مـزوق آن روز تا ظهر با همین قصیده نوحهسرایی کرد تا آنکه مردم نماز ظهر را خواندند و پراکنده شدند. برخی کوشیدند به آن مرد چیزی بدهند؛ اما او قبول نکرد و گفت: سوگند به خدا اگر همه دنیا را بـه مـن بدهند قبول نمیکنم. من خود را پیک و فرستاده بانویم میدانم. چگونه برای رساندن پیامش چیزی دریافت کنم؟! بدین گونه او چیزی نگرفت و رفت. طبق نقل یاقوت حموی، در این زمان نوحهسرایی نیز به نام «ابوالقاسم عبدالعزیز شطرنجی» در بغداد بوده است. حمـوی از شخصی به نام «خـالع» نقل میکند: روزی ناشئ را دیدم که در بازار سراجان نشسته است. او بـه مـن گـفـت «قصیدهای سرودهام که آن را از من خواستهانـد. مـیخـواهم آن را بـه خـط خود بنویسی تا به مردم بدهم». گفتم: «اکنـون بـه دنبـال کـاری میروم و وقتی بازگشتم آن را مینویسم». به جایی رفتم و در آنجا نشستم کـه خـوابم برد. در خواب ابوالقاسم عبدالعزیز شطرنجی نوحهسـرا را دیـدم کـه بـه مـن میگفت: «دوست دارم که برخیـزی و قصیدۂ بائیه ناشیء را بنویسی. ما دیشب در مشهد حسینی با آن قصیده نوحهسرایی کردیم». البته ابوالقاسـم هنگامی که از زیارت حسین بن علی (علیهالسّلام) بازمیگشت وفات کرده بود. مـن از خواب برخاسته، و نزد ناشیء رفتم و گفتم: قصیده بائیه را بیاور تا بنویسم. گفت: «از کجا دانستی بائیـه اسـت؟ مـن که با کسی درباره آن سخن نگفتـهام». مـن رؤیـای خـود را برایش گفتم. او گریست و گفت: دیگر تردیدی ندارم که زمانش نزدیک شده است. آن گاه من قصیده را نوشتم که بیت اولش این بود:
«دیگر امیدی ندارم که مرگ نزدیک است. پس از این ظن و گمانهایم بر خطا خواهد بود و مرگ ناگهان درخواهد رسید». در قرن چهارم هجری در مصر و در زمان حکومت فاطمیان نیز افرادی بودند که در نوحهسرایی و خواندن اشعار رثایی مهارت یافته بودند. گزارش مقریزی درباره عزاداری مردم قاهره در روز عاشورا مؤید این مطلب است: در روز عاشورای سال ۳۹۶ قمری مثل هر سال بازارها تعطیـل شـد. مـداحان در مسجد جـامـع قـاهره اجتمـاع کـرده، بـه نـوحـهسـرایی و شعرخوانی پرداختند. فردای آن روز «قاضی القضاة عبدالعزیز بن نعمـان» همـه مـداحان را که از راه نوحهسرایی و شعرخوانی کسب درآمد میکردند احضار کرد و آنان گفت: دیگر حق ندارید که وقتی به در دکانهای مردم میروید، از آنها چیزی به زور بگیرید. نوحـهسـرایی و خوانـدن اشعار رثایی را شـغل خود قرار ندهید و هرکس چنین کاری کند، او را از شهر بیرون کرده، به بیابان میفرستم. • پیشوایی، مهدی، مقتل جامع سیدالشهداء، ج۲، ص۳۶۴-۳۷۵. ردههای این صفحه : تاریخچه عزاداری برای امام حسین | رخدادهای پس از شهادت امام حسین | مرثیه سرایان | مقتل جامع سیدالشهداء |