حکمرانی عبیدالله در کوفه
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
عبدالله بن مسلم بن سعید حضرمی، و عمارة بن عقبة بن ابیمعیط که هر دو
جاسوس یزید در
کوفه بودند،
و همچنین
عمر بن سعد و
محمد بن اشعث،
برای یزید نامه نوشتند و او را از آمدن
مسلم بن عقیل به کوفه آگاه کردند. عبدالله بن مسلم در نامهای که برای
یزید فرستاد، چنین نوشت: مسلم به شهر کوفه وارد شده و
شیعیان حسین بن علی با او
بیعت کردهاند. حال اگر میخواهی کوفه همچنان تحت فرمان تو باشد، باید مردی مقتدر و بانفوذ برای
حکومت کوفه برگزینی، تا همانند تو با دشمنانت رفتار کند؛ زیرا
نعمان بن بشیر مرد ناتوانی است یا خود را به ناتوانی میزند.
پس از او عمارة بن عقبة و سپس عمر بن سعد بن ابیوقاص نامههایی به همین مضمون برای یزید نوشتند.
وقتی نامهها به فاصله دو روز پس از یکدیگر به دست یزید رسید و باخبر شد که
امام به طرف کوفه حرکت کرده است، نگران شد
و سرجون
غلام
معاویه را احضار کرد و گفت: «نظر تو چیست؟ حسین به سوی کوفه حرکت کرده و مسلم بن عقیل در کوفه برای حسین بن علی بیعت میگیرد. شنیدهام نعمان بن بشیر ضعیف است و سخن ناروا گفته است». آن گاه از او خواست نامهها را بخواند و به او گفت: به نظر تو چه کسی را به امارت کوفه بگمارم؟ سرجون، عبیدالله بن زیاد را پیشنهاد کرد؛ اما یزید از عبیدالله آزرده خاطر و خشمگین بود (شاید علت ناراحتی یزید از
ابن زیاد، همان علت ناراحتی معاویه از
زیاد بن ابیه پدر ابن زیاد باشد، که در بخشی دوم کتاب در بحث ولیعهدی یزید بیان کردیم و آن اینکه یعقوبی مینویسد: وقتی نامه معاویه مبنی بر ولیعهدی یزید به دست زیاد رسید و آن را مطالعه کرد، یکی از اطرافیان خود را که به دانایی و فهم او اطمینان داشت، نزد خود فراخواند و به او گفت: میخواهم تو را برچیزی امین قرار دهم که حتی درون نامهها را نیز بر آن امین قرار ندادهام. نزد معاویه برو و به او بگو: «نامه تو به دست
من رسید. آیا میدانی اگر مردم را برای بیعت با یزید فرا بخوانیم چه میگویند، در حالی که او با سگها و میمونها بازی میکند و جامههای رنگین پوشیده، پیوسســـته
شراب مینوشد و با ساز و آواز روزگار میگذراند؟ و حال آنکه اشخاصی مانند حسین بن علی و
عبدالله بن عباس و
عبدالله بن زبیر و
عبدالله بن عمر در محضر و منظر مردم هستند لذا اگر تو او را امر کنی که یک یا دو
سال خود را متخلق به
اخلاق آنها کند. شاید بتوانیم امر را بر مردم مشتبه کنیم. وقتی این نامه به دست معاویه رسید، گفت: وای بر
من! به
من خبر رسیده که در گوش او خواندهاند که امیر بعد از
من او خواهد بود. به خدا سوگند او را به سوی مادرش سمیه و پدرش عبید بازمی گردانم!)
و حتی قصد داشت او را از حکومت
بصره عزل کند.
سرجون گفت: اگر معاویه زنده بود، مطابق رای او عمل میکردی؟ گفت: بلی، سرجون فرمان معاویه درباره امارت عبیدالله بر کوفه را آورد و گفت: این نامه معاویه برای نصب عبیدالله بر حکمرانی کوفه است. او وقتی در حال
مرگ بود، دستور نوشتن این نامه را داد و
من آن را نوشتم و او مهر کرد. ولی از
دنیا رفت و این نامه پیش
من باقی ماند.
پس یزید به
رأی وی عمل کرد و دو شهر کوفه و بصره را تحت فرمان عبیدالله درآورد و در نامهای برای او چنین نوشت:
دوستداران
من در کوفه به
من گزارش کردهاند که مسلم بن عقیل در کوفه مردم را گرد آورده و آنها میخواهند
وحدت مسلمانان را بر هم بزنند. پس وقتی نامه مرا خواندی، به سوی کوفه حرکت کن و ابن عقیل را بجوی، چنان که مهره تسبیح را میجویند تا اینکه او را پیدا کنی و (سپس او را) در بند افکن یا به قتل برسان و یا از کوفه بیرون کن. والسلام.
یزید این نامه را توسط مسلم بن عمرو باهلی به بصره فرستاد. وی نزد عبیدالله رفت و نامه و حکم امارت را به او داد، عبیدالله با قرائت نامه، همان ساعت دستور داد وسایل
سفر را فراهم کردند تا روز بعد برای رفتن آماده شوند.
عبیدالله قبل از حرکت به
کوفه، ابتدا دستور داد سلیمان حامل نامه امام به مردم بصره را گردن زده، مصلوب کردند. سپس در اجتماع مردم در
مسجد بزرگ بصره حاضر شد و سخنان تهدیدآمیزی به زبان آورد و چنین گفت: «... ای اهل بصره: امیرالمؤمنین یزید مرا به فرمانداری کوفه برگزیده است و
من فردا به سوی این شهر خواهم رفت، و عثمان بن زیاد بن ابی سفیان را جانشین خود در این شهر کردهام و شما را از آشوب و
فتنه برحذر میدارم. سوگند به خدایی که جز او معبودی نیست، اگر به
من گزارش شود که یکی از مردان شما سر ناسازگاری دارد، او و تمام دوستان و هم پیمانانش را به قتل خواهم رساند و نزدیک را به جای دور میگیرم (اگر به فرد خاطی دست نیابم، نزدیکانش را دستگیر خواهم کرد) تا مطیع
من شوید و میان شما مخالف و منازعهگری باقی نماند.
من پسر زیاد هستم و بیشتر از هر کس که قدم بر
زمین نهاده به او شبیهترم و شباهت دایی و پسرعمو (از آنجا که مادرش مرجانه عجم بود، گویا مرادش این بوده که
من مانند داییام که عجم بود، ترسو نیستم و همچنین به پسرعمویم عثمان که فردی راحت طلب و سست عنصر بود و در خانه نشست تا او را کشتند، شباهتی ندارم؛ بلکه مانند پدرم فردی سختگیرم.) مرا از او جدا نکرده است».
صبح روز بعد، عبیدالله پانصد نفر از اهالی بصره، از جمله: عبدالله بن الحارث بن نوفل و
شریک بن اعور را (که از شیعیان
علی (علیهالسّلام) محسوب میشد
و در
جنگ جمل و
صفین در رکاب علی (علیهالسّلام) جنگیده بود)
انتخاب کرد. برخی منابع، به همراهی مسلم بن عمرو باهلی، منذر بن جارود نیز اشاره کردهاند.
در بین راه عدهای از همراهان از راه ماندند؛ اما عبیدالله توقف نکرد و از بیم آنکه مبادا
حسین بن علی (علیهالسّلام) قبل از او وارد کوفه شود، همچنان با سرعت به راه خود ادامه داد. شریک اولین کسی بود که از ادامه راه بازماند.
در بعضی منابع آمده است که او عمدا این کار را کرد و عدهای نیز با او ماندند و سپس عبدالله بن حارث نیز با عدهای دیگر خود را برای ادامه راه ناتوان جلوه دادند؛ به این امید که عبیدالله نگران آنها شود (و معطل گردد) و در نتیجه امام حسین (علیهالسّلام) زودتر از او به کوفه برسد. اما ابن زیاد به هیچ کدام از آنها التفات نکرد و (با بقیه افراد) به راه خود ادامه داد تا به
قادسیه رسید. در آنجا غلامش مهران نیز از ادامه راه ناتوان شد. عبیدالله به او گفت: اگر با این حال به راه خود ادامه دهی تا به قصر برسیم، صدهزار (درهم) به تو میدهم. اما او گفت: به خدا سوگند دیگر نمیتوانم ادامه دهم. ابن زیاد پیاده شد و لباسی یمنی پوشید؛ نقابی بر صورت زد و دوباره سوار بر استرش شد و (گویا چون استراش از رفتن بازماند) پیاده شد و با پای پیاده، راه را ادامه داد و به هر زحمتی بود خود را به کوفه رساند.
مردم کوفه که شنیده بودند امام حسین (علیهالسّلام) به سوی ایشان حرکت کرده است، همگی از خانههایشان (برای استقبال) بیرون آمدند. همین که عبیدالله (و افرادش) را دیدند، گمان کردند حسین بن علی (علیهالسّلام) (با یارانش) است. لذا به استقبال او رفته و به وی میگفتند: خوش آمدی ای پسر
رسول خدا عبیدالله از اینکه میدید مردم به او با عنوان حسین (علیهالسّلام) خوشامد میگویند، ناراحت شد. ولی هیچ سخنی نگفت و به راه خود ادامه داد تا با این هیئت از جلوی نگهبانان
دار الاماره گذشت. هرکس به او نظر میکرد بی شک او را حسین میپنداشت. نعمان بن بشیر با مشاهده آن صحنه، در دار الاماره را به روی او و همراهانش بست. برخی از همراهان عبیدالله فریاد زدند. در را باز کنید. نعمان که گمان میکرد حسین (علیهالسّلام) آمده است، از بالای بام قصر فریاد زد: «تو را به خدا سوگند میدهیم که از اینجا دور شو؛ زیرا
من امانتی که در دست دارم، به تو نخواهم سپرد و حاضر به
جنگ با تو هم نیستم». عبیدالله که تا آن موقع ساکت بود، نزدیک شد و گفت: «در را باز کن که خدا توفیقت ندهد تا دری به روی خود بگشایی، شب گذشته است». یکی از اهل
کوفه خطاب به مردمی که به دنبال عبیدالله آمده بودند، ولی میپنداشتند و امام حسین (علیهالسّلام) است گفت: ای مردم! به
خدا سوگند این مرد، پسر مرجانه است. در این هنگام نعمان در را باز کرد و عبیدالله وارد قصر شد و مردم پراکنده شدند.
عبیدالله پس از استقرار در دارالاماره، دستور داد مردم در
مسجد کوفه تجمع کنند. با اجتماع مردم در مسجد کوفه، عبیدالله در میان آنان حاضر شد و به ایراد سخن پرداخت و گفت:
ای مردم کوفه؛ امیرالمؤمنین مرا بر شهر شما و مرزها و بهرههای شما (از
بیت المال) فرمانروا کرده، و به
من دستور داده با ستمدیدگانتان با انصاف رفتار کنم و به محرومان شما بخشش کنم و به آنان که مطیع دستورات هستند، مانند پدری مهربان نیکی کنم. اما
تازیانه و شمشیرم بر ضد کسی است که از دستورم سرپیچی کند و با
پیمان من مخالفت کند. پس هر کس باید بر خود بترسد. الصدق ینبئ عنک لا الوعید: (این جمله ضرب المثلی بوده که در میان
عرب به کار میرفته است.) «کار صحیح و درست، ماهیت شخص را نشان میدهد؛ نه وعدههای او».
عبیدالله با چنین تهدیدهایی تصمیم داشت جو رعب و وحشت ایجاد کند و با شناختی که از کوفیان داشت، میدانست این تهدیدها بی تاثیر نیست و با اقداماتی که در روزهای بعد انجام داد، توانست تا حدودی بر اوضاع کوفه مسلط شود. پسر مرجانه با اختیارات تامی که یزید به او داده بود و با خوی بی رحمی و جنایتکارانهای که داشت،
حکومت در کوفه را با
تهدید مردم و سختگیری به بزرگان شهر آغاز کرد. او رؤسا و بزرگان و سرشناسان شهر را احضار کرد و تحت فشار قرار داد و به آنها گفت: نام اشخاص غریب و سرشناسان و افراد تحت تعقیب امیرالمؤمنین یزید و هر کس از
خوارج در میان شما هست و آن دسته از افراد مشکوک را که کارشان ایجاد دودستگی و اختلاف در بین مردم است، برای
من بنویسید. پس هر که ایشان را نزد ما بیاورد، در
امان است و هرکس نام ایشان را ننوشت، باید ضمانت کند کسانی که در محدوده او و تحت نظر او هستند با ما مخالفت نکنند و بر ما یاغیگری ننمایند. و هر کس از شما این کار را نکرد، در امان نخواهد بود و جان و مالش بر ما
مباح و
حلال است و هر عریفی (عریف به کسی گفته میشد که مستقیما تحت فرماندهی رئیس عشر خدمت میکرد و مسئول توزیع عطایی به مقدار صدهزار درهم بین افراد تحت امر خود بود. مجموع افراد تحت امر یک عریف، سالانه عطایی به این مقدار داشتند، که اگر برای مثال عطای هر فرد را به طور متوسط دو هزار درهم در
سال در نظر بگیریم، عریف، مسئولیت پنجاه نفر را به عهده داشت. توضیح مفصل این مطلب در بحث «ساختار سیاسی _ مذهبی کوفه» میآید.) که در میان عرافهاش (مردم محدوده خود)، از دشمنان
یزید کسی را بشناسد و او را نزد ما نیاورد، بهرهاش از بیت المال قطع خواهد شد، و (آن شخص) بر در خانه عریف به دار آویخته خواهد شد و (آن عریف) به منطقه عمان زاره
تبعید خواهد شد.
ورود عبیدالله به کوفه و ایجاد جو خفقان، بسیاری از مردم را به وحشت انداخت.
عبیدالله که مردی بی رحم و خون آشام بود با پشتوانه محکمی که از
شام او را حمایت میکرد و با تمهیدهایی که به کار برد، سبب شد فعالیت مسلم در کوفه شکل دیگری به خود گرفته، رو به ضعف بگذارد. مسلم که تا آن
زمان در خانه
مختار سکونت داشت، با اطلاع از وضعیت به وجود آمده و سختگیریهای عبیدالله به رؤسا و سرشناسان کوفه، تصمیم گرفت به دلایل امنیتی، به خانه
هانی بن عروه (
هانی بن عروه بیش از چهل سال زمان حیات
پیامبر را درک کرده بود. هرچند حدیثی از پیامبر نقل نکرده است و دیدار او با آن حضرت ثابت نشده است او از یاران خاص
علی (علیهالسّلام) بود.
هانی بزرگ
قبیله مراد و رئیس آن بود و با چهار هزار سرباز مسلح سواره و هشت هزار پیاده حرکت میکرد و اگر هم پیمانانش از
قبیله کنده و غیر آن نیز به او میپیوستند، با سی هزار مرد مسلح حرکت میکرد شاید علت انتقال مسلم از خانه مختار، که در آن زمان
رهبر قبیلهای نبود، به خانه
هانی همین بوده است. وی موقع
شهادت بیش از نود سال داشته است)
نقل مکان کند.
لذا در نیمه شب از خانه مختار خارج شد و به خانه
هانی بن عروه رفت.
پس از ورود مسلم به خانه
هانی،
شیعیان به دور از چشم ماموران عبیدالله، به نزد وی رفت و آمد میکردند و مکان او را مخفی نگه میداشتند.
حضور عبیدالله در کوفه و نشستن بر مسند
قدرت، بسیاری از مردم و خصوصا شیعیان را نگران و مضطرب کرد و نهضتی را که با استقبال پرشور مردم در حال گسترش بود، ناگهان از جنب و جوش انداخت؛ به گونهای که شیعیان مجبور شدند مخفیانه کار را دنبال کنند.
هم زمان با حضور مسلم در خانه
هانی، شریک بن اعور (قبلا گفتیم که شریک با گروهی از بصره همراه عبیدالله به قصد کوفه حرکت کردند؛ اما شریک و چند نفر دیگر بر اثر خستگی، در راه بازماندند؛ ولی پسر زیاد با شتاب، خود را به کوفه رساند.) به خانه
هانی وارد شد.
همان طور که قبلا گفته شد شریک از بزرگان شیعیان علی (علیهالسّلام) در
بصره بود که در جنگهای جمل و صفین در رکاب علی (علیهالسّلام) حضور داشت. شریک بن اعور با
هانی بن عروه دوستی دیرینه داشت و به همین علت،
هانی او را به خانه خود برد و در اتاقی که مسلم اقامت داشت، سکونت داد.
او
هانی را برای همکاری با مسلم تشویق میکرد.
شریک (پس از چند روز) به سختی بیمار شد. چون این خبر به ابن زیاد رسید، پیغام فرستاد که به عیادتش میآید. (اما برخی از مورخان، از مریض بودن
هانی و عیادت عبیدالله از وی، خبر دادهاند.)
شریک (با شنیدن این پیغام، طرحی به ذهنش آمد و تصمیم گرفت آن را با مسلم در میان بگذارد و) به مسلم گفت: «هدف اصلی تو و شیعیان، نابودی این ستمگر است و
خداوند وسیله این کار را برای تو فراهم کرده است. او به زودی به
عیادت من میآید. تو در پستوی این اتاق مخفی شو چون او نزد
من قرار گرفت، بیرون بیا و او را بکش و به قصر حکومتی برو و آن را تصرف کن و همان جا مستقر شو، هیچ یک از مردم در این باره با تو مخالفت و ستیزی نخواهد کرد.
من هم در صورت سلامت و عافیت،
بصره را با تو همراه میکنم و مردم آن را به
بیعت تو درمی آورم».
هانی که شاهد این گفت و گو بود گفت:
من دوست ندارم که ابن زیاد در خانه
من کشته شود. شریک به او گفت: «چرا؟ به خدا سوگند، کشتن او موجب تقرب به
خداوند است». شریک باز به مسلم تاکید کرد که در این کار کوتاهی نکند. در این هنگام که هنوز سخن ادامه داشت و تصمیم نهایی گرفته نشده بود، خبر دادند عبیدالله به در خانه رسیده است. مسلم وارد پستوی خانه شد و عبیدالله نزد شریک آمد و از او احوالپرسی کرد. آنگاه که گفت و گوی آنها به درازا کشید و شریک متوجه شد که مسلم در کار خود تاخیر کرده است، به گونهای که مسلم بشنود شروع به خواندن این
شعر کرد:
ما تنظرون بسلمی عند فرصتها فقد وهی ودها واستوسق الصرم «اینک که فرصت به دست آمده است، چرا درباره سلمی انتظار میکشید؟ (پیوند) دوستی او سست شده و بریدن او از ما محکم و استوار گشته است».
شریک پیاپی این شعر را میخواند. ابن زیاد از
هانی پرسید: آیا شریک
هذیان میگوید
هانی گفت: آری؛ از صبح تا کنون پیوسته همین شعر را میخواند. عبیدالله برخاست و بیرون رفت. در این هنگام مسلم از پستو بیرون آمد. شریک گفت: چیزی مانع کار تو نشد، مگر
ترس و سستی.
مسلم گفت: دو چیز مانع شد؛ اول اینکه
هانی مایل نبود ابن زیاد در خانه او کشته شود و دوم این سخن از
رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) که فرمود: ان الایمان قید الفتک، فلایفتک مؤمن:
«
ایمان از
ترور و کشتن غافلگیرانه منع کرده است. مؤمن کسی را غافلگیرانه و ناگهانی نمیکشد». (به نظر میرسد این
حدیث در آن زمان رایج و مشهور بوده است و صحابه آن را نقل میکردهاند. چنانکه نقل شده است که در جریان جنگ جمل، یکی از سپاهیان زبیر به او گفت: «آیا اجازه میدهی علی را بکشم»؟ زبیر پرسید: «چگونه میکشی درحالی که او در میان
سپاه خویش است»؟ او پاسخ داد: «خود را به او نزدیک میکنم و در فرصت مناسب، او را ترور میکنم». زبیر گفت: «از پیامبر شنیدم که فرمود: انالایمان قید الفتک، فلایفتک مؤمن») شریک گفت: به خدا سوگند اگر او را کشته بودی، امرت استوار، و حکومتت برقرار میشد. به هر حال شریک سه روز پس از این جریان از دنیا رفت و عبیدالله بر جنازه او نماز خواند. بعدها وقتی عبیدالله مطلع شد که شریک، مسلم را به کشتن او تشویق کرده بود، گفت: به خدا سوگند، بعد از این بر جنازه هیچ عراقی
نماز نخواهم خواند و افزود: اگر قبر زیاد (پدرم) در
عراق و در میان عراقیها نبود، قبر شریک را نبش میکردم.
در اینجا لازم است مسئله خودداری مسلم از ترور عبیدالله را بیشتر بررسی کنیم. مرحوم کمرهای در اینباره چنین مینویسد:
سجیه عربی (حرمت حریم) باعث شد که
هانی، مسلم را پناه داد و در معارضه با حکومت به
استقامت واداشت. پس چگونه این سجیه،
هانی را در مهمان کشی آسوده بگذارد؟ کسی که به محض ورود (مهمان) در منزل وی، ذمه دار پذیرایی است، مگر حاضر میشود به مهمان کشی معرفی شود؟ بلکه همین سجیه، طبعا مسلم را به
احترام خاطر چنین میزبان و حفظ حیثیت او، وادار میکند. مگر در
شرع مقدس، حتی روزه گرفتن بی اجازه میزبان، محل مناقشه نیست؟
اضافه میکنیم که رعایت مسائل اخلاقی از ویژگیهای برجسنه
اهل بیت (علیهمالسّلام) و پیروان آنها بوده است. در تایید این مطلب، یادآوری میکنیم که امیرالمؤمنین علی (علیهالسّلام) وقتی در گرماگرم نبرد صفین با جرثومه فساد و یکی از عوامل اصلی فتنه صفین،
عمرو بن عاص مواجه شد، نیزهای به سوی او پرتاب کرد که او را به
زمین انداخت. چون عمرو بن عاص خود را در آستانه
مرگ دید، پاهای خود را بالا برد و با این کار عورت خود را آشکار کرد. امام از سر حیا و بزرگواری، روی خود را از او گرداند و او را به حال خود واگذاشت.
همین
حیله را
بسر بن ارطاة (جنایت کاری که پس از جنگ صفین با شبیخونهایی که به قلمرو حکومت علی (علیهالسّلام) زد، شیعیان بسیاری را به کام مرگ فرستاد)
در مواجهه با علی (علیهالسّلام) به کار برد و
امام از کشتن او منصرف شد. در حالی که با کشتن این دو، بسیاری از فتنهها و جنایتها رخ نمیداد، و آنچه مانع چنین اقدامی شد، سجیه اخلاقی و منش آن امام بزرگوار بود. مسلم هم پرورش یافته مکتب همین بزرگوار بود؛ لذا هرگز منش اخلاقی خود را فراموش نمیکرد و هرچند میدانست که با کشتن عبیدالله بسیاری از فتنهها رخ نخواهد داد، هیچ وقت بر این عقیده نبود که
هدف، وسیله را توجیه میکند.
از این گذشته، بر فرضی که
هانی و همسرش موافق بودند که این قتل در منزل آنها انجام شود، مسلم با آن سخن
پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) که قبلا ذکر شد چه میکرد و همچنین با این سخن پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) که فرمود:
الایمان قید الفتک،
من امن رجلا علی دمه فقتله، فانا بریء
من القاتل وان کان المقتول کافرا؛
«
ایمان مانع از ترور است.
من از کسی که دیگری را
امان دهد، و سپس او را بکشد، بیزارم؛ اگرچه آن مقتول کافر باشد».
هنگامی که مهمان وارد خانه کسی میشود، به نوعی در امان است؛ حداقل در
عرف، این نوعی امان تلقی میشود و کشتن او خیانت شمرده میشود؛ اگرچه آن شخص کافر بوده باشید. مرحوم کمرهای دراین باره چنین توضیح میدهد:
شاید گفته شود عبیدالله نه مثل یک نفر
کافر عادی بود، نه یک تن یهودی بی آزار یا ارمنی بی آزار که میان کوچه سر به زیر و به دنبال کار خود باشد تا قانون حراست خون او را مطرح نمود بی اعلان
جنگ نتوان او را کشت و باز امید به هدایت او داشت. عبیدالله، کافر کیشی بود که هرچند کارهای آتیهاش مکشوف نگشته بود، اما آن قدر که مکشوف گشته بود، قتل او را ایجاب میکرد و هیچ جنبهای در عبیدالله نبود که به او و به خون او ارزش بدهد....
جواب داده میشود که اقدام به این گونه کارها، مستبدانه به نظر می رسد و برای مصالح خلق باید جلوگیری شود و قانون الهی نباید به آن راه دهد؛ برای آنکه مقتدر همیشه مسلم نیست. مستبدین با این بهانه راه برای ریختن
خون مردم باز میکنند. گذشته از آنکه قانون حفظ خونها و حرمت ترور هم مثل هر قانونی، در وضع، ملاحظه ارزش و بی ارزشی یک نفر را نمیکند... بی وزنی و سبک وزنی عبیدالله کافر کیش، منافاتی با سنگینی وزن قانون حراست جانها ندارد. بگذار در پرتو قانون عدالت، خون یک بعوضه (پشه) هم محفوظ بماند. هرچند آن خود ارزش ندارد: اما ارزش
عدالت به دست میآید و معلوم میشود که حتی بر و فاجر از توسعه آن در اماناند.
ترور از نظر شرع مقدس
اسلام، امری ناپسند و مذموم و ممنوع شمرده شده است. منابع روایی شیعه و
سنی هم بر این مطلب صحه گذاشتهاند و روایات متعددی درباره ممنوع بودن ترور نقل شده است که مهمترین آنها، همان روایتی است که مسلم (علیهالسّلام) نیز بدان استناد کرد و بر اساس آن، اقدام به ترور ننمود.
ابن زیاد برای خنثی کردن فعالیتهای مسلم و شکست دادن او، دو نقشه کلی را به اجرا گذاشت؛ نخست،
تهدید سران شهر و چهرههای بانفوذ و سخت گیری درباره آنها، که تفصیل آن گذشت؛ دوم، جستجو و تعقیب مسلم و طرفدارانش، راهی که ابن زیاد برای پی بردن به مخفیگاه مسلم و اطلاع از قرارها و برنامهها و شناختن عوامل مؤثر در نهضت مسلم، در پیش گرفت، استفاده از یک عامل نفوذی بود که با جاسوسی، اخبار نهضت
مسلم را به حکومت برساند. این عامل نفوذی شخصی به نام معقل، از اهالی شام بود. ابن زیاد او را نزد خود فراخواند و کیسهای را که حاوی سه هزار
درهم بود به او داد و گفت: «این سه هزار درهم را بگیر و به جست و جوی مسلم بن عقیل برو یاران او را پیدا کن و این سه هزار درهم (ابن نما به نقل از اعلام الوری مینویسد: «ابن زیاد به معقل چهارهزار درهم داد. در حالی که در نسخه موجود اعلام الوری سیصد درهم آمده است)
را به آنان بده و بگو این پول را برای
جنگ با دشمنان (حسین (علیهالسّلام) آوردهام و چنین وانمود کن که تو از آنان هستی؛ زیرا وقتی پول را به آنها دادی، از تو مطمئن خواهند شد و به تو اعتماد خواهند کرد. سپس
صبح و عصر نزد ایشان برو تا مکان مسلم بن عقیل را پیدا کرده، به نزد او بروی». معقل پول را گرفته، به
مسجد کوفه رفت و در گوشهای از مسجد نشست و در این فکر بود که چگونه این کار را به انجام برساند، تا اینکه چشمش به مردی افتاد که در گوشهای از مسجد مشغول
نماز است. پیش خود گفت: شیعیان، بسیار نماز میخوانند و گمان میکنم این شخص نیز از آنهاست؛ لذا به او نزدیک شد و وقتی او از نماز فارغ شد، به وی گفت: ای بنده خدا!
من از اهل شام هستم و
خداوند نعمت دوستی اهل بیت و دوستانشان را به
من ارزانی داشته است» و آنگاه به
دروغ گریه کرد و گفت: «همراه
من سه هزار درهم است و میخواهم مردی از ایشان را دیدار کنم. به
من گفتهاند آن مرد به این شهر آمده و برای پسر دختر رسول خدا، از مردم
بیعت میگیرد. کسی را نیافتم که مرا راهنمایی کند. آیا میتوانی مرا نزد او راهنمایی کنی تا این پول را به او تحویل بدهم و او هرگونه که صلاح میداند برای امور شیعه استفاده کند؟» آن مرد گفت: در این مسجد غیر از
من هم وجود داشت. چرا تو به سراغ
من آمدهای
معقل گفت: زیرا در سیمای تو خیر و نیکی دیدم و امیدوار شدم که تو از دوستداران اهل بیت پیامبر هستی». آن مرد گفت: «درست حدس زدی،
من یکی از برادران تو هستم و اسم
من مسلم بن عوسجه است و از دیدار تو خوشوقتم. اما از اینکه توانستی مرا بشناسی ناراحت شدم: زیرا
من مردی از شیعیانم و از ابن زیاد ستمگر خوفناکم. پس با
من عهد کن که این سر را از همه مردم پوشیده داری» معقل نیز به دروغ عهد و پیمان بست که این راز را مخفی نگه دارد. سپس مسلم بن عوسجه به او گفت: «امروز برو و فردا به منزل
من بیا تا با هم نزد مسلم بن عقیل برویم و
من تو را به او برسانم». معقل رفت و فردا به خانه مسلم بن عوسجه مراجعه کرد و با هم نزد مسلم بن عقیل رفتند. مسلم بن عوسجه قضیه را برای مسلم شرح داد و مرد شامی نیز آن
مال را به مسلم داد و با او بیعت کرد.
آن پول به دستور مسلم به
ابوثمامه صیداوی تحویل داده شد. ابوثمامه مسئولیت دریافت کمکهای نقدی و تهیه
سلاح و تجهیزات را بر عهده داشت. معقل از آن پس، نزد مسلم رفت و آمد میکرد؛ تا جایی که نخستین کسی که نزد مسلم میآمد و آخرین کسی که بیرون میرفت، او بود، و هر شب مخفیانه نزد ابن زیاد میرفت و تمام قضایا و آنچه را که در آن روز گفته بودند و آنچه را که انجام داده بودند، برای ابن زیاد گزارش میکرد.
بدین گونه
عبیدالله بن زیاد علاوه بر تسلط نسبی بر اوضاع کوفه، از نقل و انتقال و مخفیگاه مسلم و تصمیم گیریها و برنامهریزیهایی که شیعیان میکردند، اطلاع مییافت و تمام تحرکات را زیر نظر داشت.
عبیدالله بعد از اینکه فهمید پایگاه مخفی مسلم در منزل
هانی است، به این نتیجه رسید که تا
هانی در خانه خود باشند، با نیروهایی که در اختیار دارد، امکان دستیابی به مسلم میسر نیست. لذا تصمیم گرفت با توطئهای حساب شده،
هانی را به دارالاماره بکشاند. بر این اساس به اطرافیانش گفت: چه شده که
هانی را نمیبینیم؟ گفتند: او بیمار است. گفت: اگر میدانستم، به عیادتش میرفتم؛ اما شنیدهام که بهبود یافته است و روزها بر در خانهاش مینشیند. آن گاه محمد بن اشعث و
اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج را نزد خود فراخواند و گفت: میخواهم
هانی را نزد
من بیاورید؛ زیرا
من دوست ندارم مانند او از بزرگان
عرب، نزد
من حقش تباه گردد. آن چند نفر نزد
هانی رفتند و او را بر در خانه اش یافتند. به او گفتند: امیر تو را نزد خود فراخوانده است.
هانی گفت: کسالت دارم. گفتند: امیر شنیده است بهبود یافتهای و هر روز و شام بر در خانه مینشینی و پنداشته است که از رفتن به نزدش تعلل میورزی، و بی مهری چیزی نیست که حاکم آن را تحمل کند. پس اکنون تو را سوگند میدهیم که برخیزی تا نزد امیر برویم.
هانی به ناچار برخاست و جامه خویش را پوشید و سوار بر استرش شد و به طرف
قصر حرکت کرد. وقتی نزدیک قصر رسیدند،
هانی نگران شد و احساس کرد وضع خطرناک است. به حسان بن اسماء بن خارجه گفت: فرزند برادر، به خدا
سوگند من از این مرد هراس و اندیشه بد دارم. تو چگونه فکر میکنی؟ حسان گفت: عموجان،
من هیچ گونه ترسی بر تو ندارم، اندیشه بد به دل راه نده، حسان نمیدانست ابن زیاد
هانی را برای چاه طلبیده است.
اما محمد بن اشعث میدانست.
به هر ترتیب
هانی وارد دار الاماره شد؛ بی آنکه بداند عبیدالله چه دامی برایش گسترده است. وقتی وارد مجلس عبیدالله شد، او به
کنایه گفت: با پای خود به سوی
مرگ آمدی، و سپس رو به شریح قاضی که در حضورش نشسته بود کرد و خطاب به خود گفت:
من بخشش به او را میخواهم و او
اراده کشتن مرا دارد. ارید حبائه و یرید قتلی - عذیرک
من خلیلک
من مراد؛ چه کسی
عذر تو را (ای ابن زیاد) درباره دوست مرادی تو میخواهد؟
(کنایه از اینکه او هیچ عذری ندارد)
هانی گفت: منظورت چیست؟ مگر چه شده است؟ عبیدالله گفت: دست بردار
هانی! این کارها چیست که تو در خانهات بر ضد یزید و همه
مسلمانان میکنی؟ مسلم بن عقیل را به خانه خود بردهای و سلاح و لشکر در خانههای اطراف خود فراهم میکنی و گمان کردهای که این کارها بر
من پو شیده میماند؟
هانی گفت:
من چنین کاری نکردهام و مسلم بن عقیل نزد
من نیست. ابن زیاد گفت: چرا، چنین است. هنگامی که گفت و گو بین آن دو طولانی شد ابن زیاد معقل را فراخواند. معقل آمد و در مقابل او ایستاد ابن زیاد با اشاره به
هانی از معقل پرسید: آیا او را میشناسی؟ گفت: بلی،
هانی با مشاهده معقل لحظاتی گیج و مبهوت شد و پی برد که او جاسوسی عبیدالله بوده است. پس از مدتی، وقتی حالش بهتر شد، خطاب به پسر زیاد گفت: سخنانم را گوش کن و باور کن که راست میگویم.
من مسلم را به خانه خود
دعوت نکردم، و هیچ گونه اطلاعی از کارهای او نداشتم، تا اینکه به خانهام آمد و از
من خواست که او را به مهمانی بپذیرم و
من شرم کردم که او را نپذیرم. بدین جهت از او پذیرایی کردم و پناهش دادم. اکنون اگر میخواهی
پیمان محکمی با تو میبندم که اندیشه بدی درباره تو نداشته باشم و بازمی گردم و به مسلم میگویم که به جای دیگر برود. (در بعضی منابع آمده است که وقتی
هانی بن عروه، معقل را دید و فهمید که او از جاسوسان ابن زیاد بوده است. به ابن زیاد گفت: ای امیر، آنچه به تو خبر داده درست اما
من زحمتهای تو را ضایع و بی جواب نمیگذارم. به همین دلیل تو و خانوادهات در امانید و به هر کجا که میخواهید بروید (یعنی
من و قبیلهام آنقدر قدرتمندیم که میتوانیم به تو امان بدهیم).)
ابن زیاد گفت: به خدا هرگز دست از تو بر نمی دارم تا او را نزد
من بیاوری.
هانی گفت: «
من هرگز چنین کاری نخواهم کرد، مهمان خود را بیاورم تا او را بکشی؟». سخن به درازا کشید، مسلم بن عمرو باهلی برخاست و از ابن زیاد تقاضا کرد تا اجازه دهد با
هانی صحبت کند. لذا او را به کناری کشید؛ به گونهای که ابن زیاد هر دو را میدید و صدایشان را میشنید، و به او گفت: «تو را به خدا
قسم میدهم که خود را به کشتن نده و قبیلهات را به مصیبت و گرفتاری مبتلا نکن. آنها با هم پسرعمو هستند و به او زیانی نمیرسانند و او را نمیکشند، مسلم را به ایشان بسپار، عیب و نقصی بر تو نیست، چون او را به حاکم سپردهای».
هانی گفت: «به خدا قسم برای
من موجب سرافکندگی و ننگ است که مهمان خود را به
دشمن بسپارم؛ درحالی که زنده و تندرست هستم و میبینم و میشنوم و بازوانم محکم و یاورانم بسیارند. به خدا اگر تنها هم باشم و هیچ یاوری نداشته باشم، باز او را به شما نمیسپارم، تا در راه او بمیرم». ابن زیاد سخنان او را شنید و او را نزد خود خواند و گفت: یا باید او را پیش
من بیاوری، یا گردنت را خواهم زد.
هانی گفت: در این صورت شمشیرهای برنده در اطراف قصرت بسیار خواهد شد. عبیدالله گفت: مرا از شمشیرهای برنده میترسانی؟ سپس دستور داد او را نزدیکش بردند و با چوب دستیاش آن قدر به سر و صورت
هانی زد، تا اینکه بینی او را شکست و
خون او بر لباسش ریخت و گوشت صورت و پیشانی اش بر محاسنش پخش شد و چوب دستی شکست.
هانی دست به قبضه
شمشیر یکی از سربازان برد تا از خود دفاع کند؛ اما آن مرد مانع شد و شمشیر را نگه داشت. ابن زیاد گفت: آیا پس از این مدت، شورشی شدی؟ خون تو بر ما مباح و کشتن تو بر ما
حلال شد. آنگاه دستور داد او را در یکی از اتاقهای قصر حبس کنند.
وقتی کار به اینجا کشیده شد، اسماء بن خارجه (و به روایتی حسان بن اسماء) برخاست و گفت: ما فرستادگان خیانت بودیم! به ما گفتی این مرد را پیش تو بیاوریم و چون او را آوردیم صورتش را در هم شکستی و خونش را بر ریشش جاری ساختی و گفتی که او را خواهی کشت! عبیدالله گفت: تو هنوز اینجایی؟ و دستور داد او را گرفتند و آزار دادند؛ سپس به زندان انداختند. اما
محمد بن اشعث گفت: هرچه رای امیر باشد؛ چه به نفع ما، چه به ضرر ما، زیرا امیر تادیب میکند.
بدین گونه
هانی در دست عبیدالله سرکش گرفتار شد. (ممکن است این پرسش به
ذهن خواننده خطور کند که چرا
هانی بن عروه با آن همه تجربه و با شناختی که از ابن زیاد داشت، هنگام رفتن نزد او، گروهی از افراد
قبیله مذحج را با خود نبرد تا پشتیبان و محافظ او باشند و یا چرا به شرط امان نرفت؟ در جواب باید گفت یکی از افرادی که ابن زیاد به دنبال
هانی فرستاد، عمرو بن حجاج، پدر زن
هانی بود و بقیه همگی رؤسای قبائل بودند؛ پس اصلا به ذهن
هانی خطور نکرد که بعضی از آنها خائن هستند و از ماجرا خبر دارند و همچنین نمیدانست که ابن زیاد از محل اختفای مسلم خبر دارد؛ لذا اگر او گروهی از قبیله مذحج را با خود میبرد یا به شرط امان میرفت کار خرابتر میشد و خود، علامت جرم بود. پس گزارشهایی که میگویند: «
هانی به شرط امان رفت» و نیز گزارشهایی که میگویند: فرستادهها به ابن زیاد گفتند:
هانی به اینجا نمیآید مگر به شرط امان»، ضعیف به نظر میرسد.)
هانی به دستور عبیدالله زندانی شد. پس از گرفتاری
هانی به دست ابن زیاد، در بین قبیلهاش (مذحج) شایع شد که
هانی کشته شده است. این خبر مردان
قبیله را به
خشم آورد و آنان به یکباره به سرکردگی عمرو بن حجاج زبیدی قصر عبیدالله را
محاصره کردند. عمرو بن حجاج ندا داد: «
من عمرو بن حجاجم و اینها نیز یکهسواران و بزرگان مذحجاند؛ نه از طاعت خارج شدهایم و نه از جماعت جدایی گرفتهایم. مذحجیان خبر یافتهاند که یارشان را میکشند و این را بزرگ دانستهاند».
به عبیدالله خبر دادند که قوم مذحج بر در دارالاماره اجتماع کردهاند. حضور جمعیت محاصرهکننده در اطراف قصر، عبیدالله را به وحشت انداخت و او به فکر چارهای برای خلاصی افتاد. وی برای فریب محاصرهکنندگان و شکستن محاصره، از عنصری خود فروخته، ترسو و در عین حال مورد اعتماد مردم، یعنی همان
شریح قاضی، خواست که به نزد
هانی برود و او را مشاهده کند و سپس به نزد قبیلهاش برود و بگوید
هانی را ملاقات کرده و او زنده است.
عبدالرحمن پسر شریح قاضی میگوید: شنیدم پدرم به اسماعیل بن طلحه میگفت: نزد
هانی رفتم و چون مرا دید گفت: «ای مسلمانان آیا عشیره
من مردهاند؟ دینداران کجایند؟! اهل شهر کجا رفتهاند؟ نابود شدهاند و مرا با دشمنان و پسر دشمنان واگذاشتهاند؟! » این در حالی بود که خون بر محاسنش روان بود. در این وقت چون سر و صدایی از بیرون قصر شنید،
من بیرون آمدم و او نیز به دنبال
من آمد و گفت: گمان میکنم این صداهای مذحج است و مسلمانانی که یاران
مناند. اگر ده تن از اینها پیش
من بیایند، مرا رها خواهند کرد. شریح میگوید:
من به سوی آنها رفتم. حمید بن بکر احمری نیز با
من بود. ابن زیاد او را با
من فرستاده بود و او از نگهبانانی بود که بالای سر ابن زیاد میایستاد. به خدا سوگند اگر او نبود، چیزی را که
هانی به
من گفته بود، به یارانش میگفتم. وقتی به نزد قبیله
هانی آمدم به آنها گفتم: چون امیر از آمدن شما و سخنان شما درباره دوستتان مطلع شد، مرا به نزد او (
هانی) فرستاد تا او را ببینم.
من هانی را دیدم، و به
من امر کرده است که شما را ملاقات کرده، آگاهتان سازم که او زنده است، و اینکه گفتهاند کشته شده است،
دروغ است. عمرو بن حجاج و همراهانش گفتند: اکنون که کشته نشده است، سپاسگزاریم! و برگشتند.
عبیدالله با استفاده از این ترفند ساده و البته با همراهی شریح، از این مهلکه نجات یافت. متاسفانه در همه موارد، مکر و
حیله عبیدالله و عدم هوشیاری کوفیان، قضایا را به نفع عبیدالله خاتمه میداد. اگر در هر یک از این موارد، کوفیان اندکی هوشیاری و درایت و کنجکاوی به خرج میدادند، به طور قطع میتوانستند بر عبیدالله و تعداد اندک یارانش، غلبه کنند. اما زودباوری و ناهوشیاری و بیدقتی، همیشه آنها را مغلوب میکرد. در دوران حکومت
امیرالمؤمنین (علیهالسّلام) و
امام مجتبی (علیهالسّلام) هم، یکی از نقاط ضعف آنها، همین زودباوری و عدم هوشیاری شان بود که باعث میشد آنها به راحتی فریب مکر و حیله دسیسه بازان دستگاه
بنی امیه را بخورند، و از همین ناحیه بود که ضربات جبران ناپذیری بر آنها وارد شد. در هر حال پس از این بحران چون عبیدالله از شورش مردم بیم داشت، با جمعی از بزرگان
کوفه و اطرافیان به مسجد آمد و برای مردم چنین سخن گفت: «ای مردم! خدا و زمامدارتان را پیروی کنید؛ تفرقه و اختلاف ایجاد نکنید، در غیر این صورت پراکنده و هلاک میشوید، و خوار و ذلیل و آواره میگردید».
آن گاه این مثل را باز گفت:
«برادرات کسی است که از روی صدق و راستی با تو سخن گوید و کسی که بیم دهد،
عذر خود را گفته است (وظیفه خود را انجام داده است)» و همین که خواست از منبر پایین بیاید، نگهبانان با سرعت از طرف در خرمافروشان وارد مسجد شدند و گفتند: اینک مسلم بن عقیل به همراه یارانش میرسند. ابن زیاد بی درنگ وارد قصر شد و در را به روی خود بست!
مسلم بن عقیل با اطلاع از دستگیری
هانی، به این نتیجه رسید که اگر اقدامی فوری بر ضد عبیدالله انجام ندهد، ممکن است کار مشکلتر شود. از این رو اگرچه همه یارانی که اعلام آمادگی کرده بودند، حضور نداشتند، مسلم برای اینکه فرصت هرگونه اقدامی را از عبیدالله بگیرد، با همان تعداد یارانی که در اختیار داشت، آماده حمله به قصر عبیدالله شد. عبدالله بن خازم (
ابوالفرج اصفهانی و
شیخ مفید، نام پدر وی را حازم ثبت کردهاند.)
میگوید: به خدا سوگند
من فرستاده مسلم بن عقیل به قصر ابن زیاد بودم تا آنچه را بر
هانی بن عروه میگذرد، به او گزارش کنم. وقتی ابن زیاد،
هانی را ضرب و شتم و حبس کرد،
من سوار بر اسب شدم و به سوی مسلم حرکت کردم و نخستین کسی بودم که این خبر را به او رساندم. ناگاه دیدم عدهای از زنان
قبیله مراد اجتماع کرده، فریاد میزنند: «ای وای بر عشیره ما؛ ای وای بر داغ مصیبت». مسلم به
من دستور داد یارانش را خبر کنم؛ زیرا تمام خانههای اطراف، از یاران او پر شده بود و تا آن زمان حدود هجده هزار نفر با او بیعت کرده بودند؛ اما فقط چهار هزار نفر در خانههای اطراف مستقر بودند. مسلم گفت ندای «یا منصور امت» (این شعار را پیامبر در
جنگ بدر به مسلمانان آموخــت و معنایش این است: «ای کسی که از جانب خدا (به وسیله
ملائکه ) یاری شدهای: دشمن را بمیران».) را سر دهم و
من نیز چنین کردم، و اهل کوفه اطراف او اجتماع کردند.
پس از اینکه چهار هزار نفر
در اطراف خانه
هانی اجتماع کردند. و
شعار «یا منصور امت» را سر دادند، مسلم پرچم را به عبیدالله بن عمرو بن عزیز کندی (ابوالفرج اصفهانی نام وی را عبدالرحمن بن عزیز، و ابوحنیفه دینوری، نام اورا عبدالرحمن بن کریز ثبت کرده است)
داد و او را فرمانده گروه کنده و ربیعه کرد و گفت: تو پیشاپیش
من با سواران حرکت کن، مسلم پرچم دیگری را به
مسلم بن عوسجه داد و او را فرمانده مذحج و
بنی اسد کرد و گفت: تو همراه پیادگان حرکت کن و پرچم سوم را به ابوثمامه صیداوی داد و او را بر تمیم و همدان امیر کرد. مسلم، همچنین عباس بن جعده جدلی را بر مردم مدینه فرمانده نمود. در این هنگام آنها به طرف قصر عبیدالله حرکت کردند.
بدین گونه مسلم
قیام خود را آغاز کرد و این امیدواری وجود داشت که بر عبیدالله پیروز شود. ابن زیاد در دارالاماره پناه گرفته و درها را به روی خود بسته بود
و قدرت مقاومت نداشت؛ تنها سی نفر نگهبان و بیست نفر از اشراف شهر و افراد خاندان و مقربانش با او بودند.
اندکی نگذشت که مسجد و
بازار، مملو از جمعیت شد و همچنان مردم به هم میپیوستند و هر لحظه کار بر عبیدالله دشوارتر میشد. اصحاب مسلم قصر را محاصره کرده، سنگ میافکندند و بر ابن زیاد و پدرش دشنام میدادند.
نهایت تلاش عبیدالله این بود که از در قصر، نگهبانی شود (تا مبادا مردم به قصر بریزند). گروهی از سرکردگان (و هواداران بنی امیه) که در قصر نبودند (و از قیام مسلم آگاهی یافته بودند) و از اطراف میخواستند به عبیدالله بپیوندند، از طرف در نزدیک خانه رومیان (در پشت قصر) وارد قصر شدند.
ماموران عبیدالله به صورت سواره داخل جمعیت شدند و درگیری شدیدی بین آنها صورت گرفت و ابن زیاد و اشراف، از بالای قصر شاهد بودند.
افراد درون قصر روی دیوارهای قصر رفته، از آنجا با
سنگ، مردم را میزدند و از نزدیک شدن آنها به دیوار قصر جلوگیری میکردند و این کار تا شب ادامه داشت.
عبیدالله، کثیر بن شهاب (از قبیله مذحج) را فراخواند و به او دستور داد به همراه آن دسته از قبیله مذحج که فرمانبردار او هستند، بیرون رود و در میان شهر
کوفه گردش کند و مردم را از یاری مسلم بازدارد و از
جنگ بترساند و آنها را از عقوبت دولت برحذر دارد. او به محمد بن اشعث بن قیس نیز دستور داد با آن دسته از قبیله کنده و حضرموت که مطیع او هستند، بیرون برود و پرچم امان برای پناهندگان ترتیب دهد و مانند همین دستور را به قعقاع بن شور ذهلی، (قعقاع در زمان حکومت علی (علیهالسّلام) از کارگزاران آن حضرت بود. علی (علیهالسّلام) بعد از قدامة بن عجلان، قعقاع را کارگزار کسکر کرد؛ اما او کارهای خلافی انجام داد که مورد انتقاد امام قرار گرفت؛ از جمله اینکه او با زنی
ازدواج کرد و
مهریه او را صدهزار درهم قرار داد. اما زمانی که فهمید امام از کارهای خلافتش مطلع شده، از
ترس به سوی معاویه فرار کرد و به او ملحق شد. و از آن زمان همچنان در خدمت دستگاه حکومت اموی بود.)
شبث بن ربعی تمیمی، حجار بن ابجر و
شمر بن ذی الجوشن نیز داد و بقیه سران را نزد خود نگاه داشت؛ زیرا از مردم (محاصره کننده) میترسید و شمار مردمی که با او در قصر بودند، اندک بود.
در
تذکرة الخواص آمده: وقتی قصر محاصره شد، سران و اشراف کوفه نزد ابن زیاد بودند؛ او بدانها امر کرد: بروید و اقوام خود را از اطراف مسلم پراکنده کنید وگرنه گردنتان را میزنم.
(لذا) آنها از روی دیوارهای قصر با مردم سخن گفتند.
محمد بن اشعث، کثیر بن شهاب، قعقاع ذهلی و شبث بن ربعی، مردم را از پیوستن به
مسلم بن عقیل باز میداشتند و آنها را از عقوبت دولت میترساندند؛ تا آنکه گروه بسیاری از قوم و
قبیله آنان و مردم دیگر به نزد آنها آمدند و از طرف در رومیان وارد قصر شدند.
عبیدالله همچنین بزرگان شهر را احضار کرد و به ایشان گفت: نزد مردم بروید و هرکس را که با ما همکاری کند، وعده احسان و پاداش بدهید و آنان را که نافرمانی کنند، از محرومیت و عقوبت بترسانید و آنان را آگاه کنید که لشکر شام به زودی از راه خواهد رسید.
با تحول اوضاع، کسانی که خود، برای
امام حسین (علیهالسّلام) نامه نوشته و ایشان را به کوفه دعوت کرده بودند، در میدان عمل و در لحظات سرنوشت ساز، در جبهه مخالف قرار گرفتند و اتحاد مردم را بر هم زده، دلها را میلرزاندند و مردم را
تهدید میکردند.
عبدالله بن خازم (که قبلا گفتیم از افراد مسلم بود) میگوید: اشراف کوفه برای متفرق کردن مردم، نزد ما میآمدند. در ساعات آخر روز، کثیر بن شهاب آمد و برای ما چنین سخن گفت: «ای مردم، به خانوادههای خود بپیوندید و به سوی شر شتاب نکنید و خود را به کشتن ندهید. هم اکنون سپاهیان مجهز یزید، (از شام) در راه هستند و امیر عبیدالله بن زیاد با خدای خود
عهد کرده که اگر جنگ با او را ادامه دهید (و مقاومت کنید) و تا همین شامگاه به خانههای خود برنگردید، دودمانتان را از مقرری
بیت المال محروم کند و جنگجویانتان را بدون حقوق و مزایا، به جنگهای اطراف مرز شام بفرستد؛ بی گناه را به جرم خطاکار و حاضر را به جای غایب بگیرد، تا هیچ کس از اهل عصیان نماند، مگر اینکه وبال کار خویش را ببیند». دیگر سران شهر نیز سخنانی نظیر سخنان کثیر بن شهاب گفتند و همین سخنان موجب پراکندگی مردم شد. در این هنگام زن میآمد و دست پسر یا برادرش را میگرفت و به او میگفت: مردم به جای تو هستند و نیازی به کمک تو نیست، و مرد میآمد و دست فرزند یا برادر خود را میگرفت و به او میگفت: فرداست که سپاه شام میرسد؛ تو را با این جنگ و بلوا چه کار؟ بیا و از معرکه دور شو!
پیشوایی، مهدی، مقتل جامع سیدالشهداء، ج۱، ص۵۱۳_۵۳۹.