امام حسین در اندیشه شهیدان
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف
اسماء شهدای شما از قبل در «لوح محفوظ الهی»
ثبت شده است که اینان خواهند آمد و از
اسلام و
قرآن دفاع خواهند کرد.
حضرت امام خمینی قدس سره.
«پدرم سیداسماعیل، اجداد طاهرین ما را، سرمشق
عبرت قرار میداد و میگفت: تسلیم ناپذیری در برابر زور و
ستم را از جد شهیدمان،
سیدالشهداء علیه السلام بیاموزیم.
یزید بن معاویه ، در مقابل
بیعت به آن حضرت، مال و منال فراوان و زندگی آسوده وعده داد. ولی او در راه مبارزه برای
حق و حقیقت و دفاع از
ایمان و عقیده خویش، آن وعدهها را نادیده گرفت و
خون پاک خود و خانواده اش حتی نوجوانان و کودکان شیرخوار خانواده را فدا کرد.»
«ای حسین! در
کربلا ، تو یکایک شهدا را در آغوش میکشیدی، میبوسیدی، وداع میکردی. آیا ممکن است هنگامی که من نیز به خاک و خون خود میغلتم؛ تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاری و عطش
عشق مرا به تو و به خدای تو سیراب کنی؟ از این دنیای دون میگریزم. از اختلافات، خودنماییها، غرورها، خودخواهیها، سفسطهها، مغلطهها، دروغها و تهمتها خسته شده ام. احساس میکنم که این جهان، جای من نیست. آنچه دیگران را خوشحال میکند؛ مرا سودی نمیرساند.
سرورم! آمدهام تا در رکابت علیه کفر و
ظلم و جهل بجنگم. با همه وجود آمده ام. تاسوعاست. گروهی بزرگ از یزیدیان با تانکها و توپها و زره پوشها و ماشینهای زیاد و سربازان فراوان در حرکتند. حق با باطل رو به رو شده است. دشمن سیل آسا پیش میآید و من میخواهم مثل یکی از اصحاب تو در کربلا بجنگم.»
قطع شدن دست «حسین» باعث شده بود دیگران نسبت به او حساس باشند و کارهایش را زیر نظر بگیرند. او این را خوب میدانست و سعی میکرد تا آنجا که امکان پذیر است، اوضاع را عادی جلوه دهد. در این کار هم به خاطر سعی و تلاش بی وقفه خود موفق بود. خیلی زود کارها را با تمرینات مرتب یاد گرفته و شخصا انجام میداد. حسین عاشق
محرم و سینه زنی بود. مخصوصا چون لشکر او به نام مقدس سیدالشهداءعلیه السلام بود؛ ایام محرم شور و حال دیگری در آن پیدا میشد. بعضی وقتها که دوستان در سنگر جمع بودند؛ با آن دستش که قطع نشده بود،
سینه زنی میکرد. چقدر با صفا بود! آخر او سردار سرلشکر شهید
حاج حسین خرازی ، فرمانده لشکر ۱۴
امام حسین علیهالسّلام در جبههها بود.
بعد از این، در این بازار، ضرب عشق باید زد هم به نام خرازی، هم به نام زین الدین.
هفت ماهه به
دنیا آمد، لاغر اندام و ضعیف؛ تولدش روز سوم
شعبان بود. او را غلامحسین نام نهادند. دو
سال بیشتر نداشت که خانواده اش او را به زیارت امام حسین علیهالسّلام بردند. «
غلامحسین افشردی » در سال ۱۳۵۹ ش. با نام مستعار «
حسن باقری » در واحد اطلاعات
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول به خدمت شد. اقدامات پیگیر و اساسی او در زمینه اطلاعات، به راه اندازی واحد اطلاعات، عملیات در ستاد عملیات جنوب منتهی شد. سر لشکر شهید حاج حسن باقری، عاشق مولایش بود. آن روزها، در ایام سوگواری امام حسین علیهالسّلام و درست قبل از عملیات محرم، فرماندهان سپاه در «قرارگاه فتح» واقع در منطقه عین خوش، جلسه هماهنگی تشکیل داده بودند. حسین خرازی، مهدی زین الدین،
مجید بقایی و حسن باقری در جلسه حاضر بودند. پس از پایان جلسه، حاج حسن باقری با قد و قواره بلند ایستاد و با حزن و اندوه، مصائب کربلا را به زبان آورد. بعد، از روی کتابی که در دست داشت، شروع به خواندن کرد. وقتی به این جمله
حضرت قاسم رسید: «شهادت از
عسل برای من شیرین تر است.» دیگر نتوانست طاقت بیاورد و خودش را کنترل کند. جملهها را بریده بریده و با هق هق گریه ادا میکرد. در همین حال با
چفیه چشم هایش را پاک میکرد. بقیه تحت تاثیر قرار گرفته و با صدای بلند گریه میکردند. او دیگر نتوانست ادامه بدهد. نشست روی زمین وهای های
گریه کرد.
شب تاسوعای امام حسین علیهالسّلام بود.
غربت و غم از سر و روی بچهها میبارید. نیروهای بعثی لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک تر میشدند. چیزی به سقوط سوسنگرد نمانده بود. دشمن ناجوانمرد، پیشتر
هویزه مظلوم را زیر پاگذاشته و از سد بستان و دهلاویه نیز گذشته بود. بچهها با آنکه نفراتشان اندک بود و ساز و برگشان ناچیز، اما با شهامت تمام به دفاع از شهر ایستاده بودند. به سرافرازی نخلهای سرجدایی که در میانه آتش و خون هنوز ایستادن را پای میفشردند. در آن شب جانسوزترین نالههای عاشقان حسین علیهالسّلام در زیر چرخهای زمخت تانکهای بعثی، له شد و سوسنگرد بر مظلومیت یاران پاکبازش گریست. عاشقانی چند در این شب رازناک، قفس خاک نهادند و به افلاک بال گشودند. از جمله شهید «
رضا پیر زاده » و شهید «
اصغر گندمکار ».
پس از شهادت این دو بود که شهید «
حسین علم الهدی » چونان سیارهای شعله ور، بر مدار مدور عشق و
جهاد ، یکپارچه
آتش شد و گرگرفت.
«مصطفی» در دوران کودکی و بزرگ سالی، پرده خوان
عاشورا بود. در کودکی همسالان خویش را در مدرسه جمع میکرد و از عاشورا برای آنان میگفت و این
تاریخ را یکبار دیگر در جبههها زنده کرد، با حماسهای خونین چونان عاشورا. او پرده خوان عاشورا بود که خود پرده از حجابهای دنیوی برداشت و به سراپرده حقیقت پیوست. از کربلاییان بود و به آنان ملحق شد.
وقتی همیشه از «کربلا» بگویی و از نینوا روایت کنی، دیگر آنچه میگویی، زمزمههای گلویت نیست؛ بلکه رشحات روح توست.
وقتی «عشق» میگویی باید تمام وجودت زبانی شود تا با تمامت خویش از آن بگویی. عشق را نمیتوان با زبان معمولی که از دنیا وصف کرده، شرح کرد. در عشق نمیتوان زبان بازی کرد؛ نمیتوان آن را با زبان قال گفت؛ بلکه با زبان حال و زبان حال، زبان دل است.
مصطفی از دل میگفت و بر دل مینشست. عشق را در
مدرسه نخوانده بود. پای مکتب استادی زانو نزده بود. آموزههای او همه در مدرسه حقیقت و شهادت، یعنی مکتب اباعبدالله علیهالسّلام بود. استادی جز حسین علیهالسّلام نداشت و چه خوب شاگردی بود! «
مصطفی کلهری » امیر خط شکن گردان سیدالشهداءعلیه السلام (لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب)
به امام حسین علیهالسّلام ارادت خاصی داشت. بیشتر اوقات از امام حسین علیهالسّلام و رشادتهای او در روز عاشورا میگفت. بارها از زبان خودش شنیدم که میگفت: «ای کاش با تو بودم یا حسین! »
فرمانده گردان به من و برادر «
حمیدرضا همت » و برادر «تورجی زاده» دستور داد تا
سنگر کمینی را نزدیک عراقیها حفر کنیم و همان جا مستقر شویم.
مدتی گذشت.
دشمن متوجه ما شده بود و باید در همان مکان میماندیم و با گشتیهای دشمن درگیر شده و از نفوذ آنان به
جبهه اسلام جلوگیری میکردیم. یکی از گلولههای خمپاره دشمن، نزدیک سنگر ما اصابت کرد و برادر حمیدرضا همت سر از بدن پاکش جدا شد و به فیض شهادت رسید. او را با مشکلات فراوانی به عقب آوردیم. شب بعد، برادر
محمدرضا تورجی زاده در خواب، همت را دید که میگفت: «آرزو داشتم مانند
امام حسین علیهالسّلام به
شهادت برسم که به حمد خدا رسیدم. اما سر امام مفقود نشد. سر مرا با جنازهام به عقب بفرستید.» شب بعد بچهها دوباره جلو رفته و سر این شهید را پس از دو
ساعت جست و جو، یافته و به عقب انتقال دادند.
پیر مرد ۷۰ ساله بود. پشت خط، مسئول ایستگاه صلواتی بود. محاسنی سفید و چهرهای نورانی داشت. بسیجیان به او «بابا صلواتی» میگفتند. و گاهی به شوخی میگفتند: «بابا امروز نور بالا میزنی! » واقعا چهرهای دوست داشتنی و شخصیتی مجذوب کننده داشت. از گفتار و رفتارش لطف و عطوفت میبارید. چهارماه بود به مرخصی نرفته بود. هر وقت علتش را میپرسیدیم. میگفت: «چرا به مرخصی بروم؟ من آمدهام در خدمت رزمندگان باشم. عمرم را کرده ام. این آخر عمری از خدا خواستهام شهادت را نصیبم نماید. آرزو دارم شهید شوم و مانند امام حسین علیهالسّلام سرم از بدن جدا شود و بر
نیزه قرار گیرد.»
از نظر ما، محال بود این آرزوی باباصلواتی برآورده شود. تا این که یک روز هواپیماهای دشمن منطقه را بمباران کردند. یک راکت به ایستگاه صلواتی اصابت کرد. پیرمرد به شهادت رسید. وقتی به کنار
جنازه سوخته اش رسیدیم؛ سر در بدن نداشت. دو روز بعد بچهها سر باباصلواتی را در نیزارهای اطراف رودخانه پیدا کردند. او به آرزویش رسیده بود!
عملیات کربلای ۵ ، در جبهه
شلمچه ، مامور حمل مجروح بودیم. نیروها به سمت شهرک دوعیجی پیشروی میکردند. دو نفر مجروح را به سمت آمبولانس بردیم. آتش خمپارههای دشمن شدید بود. به پشت خاکریز رسیدیم. یکی از بچههای آر. پی. جی زن، شدیدا از ناحیه سر مجروح شده بود.
قمقمه آب را در آوردیم و نزدیک دهانش بردیم. ولی او نخورد و اشاره کرد آب را به دیگران بدهیم. یک وقت دیدم او به من نگاه کرد و با اشاره دست از من خواست او را به طرف راست بچرخانم. خیال کردم سمت چپ و شانه چپ او مجروح شده و نمیتواند به آن طرف بچرخد. او را به طرف راست چرخاندم. لبخندی روی لبهایش نشست. نفس بلندی کشید و آهسته گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله! » و بعد تمام کرد.
در این اواخر، «علی اصغر» به نورانیت عجیبی دست یافته بود که توصیف حالات معنوی ایشان، برایم مقدور نیست! حتی یک روز آن قدر احساس کردم چهره اش دگرگون شده و به
اصطلاح عشق به شهادت در سیمایش نمود ظاهری پیدا کرده، که چند بار چشم هایم را بستم و گشودم و در دلم گفتم: خدایا! پناه برتو!
او به من گفت: «من میدانم این دفعه
شهید خواهم شد. اگر عملیات در
روز عاشورا باشد، در این روز، اگر در
شب عاشورا باشد، در این شب و گرنه، در یکی از روزهای
ماه محرم به شهادت میرسم.»
اول محرم
سال ۱۳۶۲ بود که برای آخرین بار به جبهه رفت و همان گونه که خود پیش بینی کرده بود؛ در بیست و
هشتم ماه محرم به مولایش حسین علیهالسّلام پیوست.
روز قبل از آغاز عملیات شوش، من به شدت
مریض شدم. غروب دلتنگی بود. توی سنگر دراز کشیده و با درد خود خلوت کرده بودم. تازه چشمم گرم رؤیایی خوش شده بود که یکباره غلتی خوردم و
آینه رؤیایم شکست. احساس نیم خفتهام بر پیکره صدایی دلنشین، که انگار از کرانههای غیب میوزید؛ پیچید. و صدا آشنا مینمود. پلک گشودم و در نور تیره رنگ
غروب ، نگاهم بر سیمای ملکوتی صاحب صدا نشست. سردار شهید «
سعید درفشان » بود که رو به سمت کربلا،
زیارت عاشورا میخواند و اشک هایش بر سواحل خیس گونه اش قدم میزدند. فردا که شد، او نیز به خیل عظیم شهیدان عشق پیوست.
دانشنامه کلام و عقاید، برگرفته از مقاله «امام حسین در اندیشه شهیدان».